یه جمعه عالی...
عشق مامانی...
از جمعه برات بگم: روز جمعه خواهرا و برادرای بابایی با خانواده هاشون و مادر جون مهمون ما بودن.تقریبا بیست و دو نفر بودیم.همه باهم رفتیم غرقابزار.خیییییییلی خوش گذشت.مخصوصا به شما.هوا عالی بود.هر پنج دقیقه آفتاب تبدیل به بارون میشد و برعکس.ما هم همچنان تو بارون نشستیم....
عصر هم که همه رفتن.من و بابایی تو کوچه مشغول بدرقه و خداحافظی بودیم و شما سخت مشغول شستن ماشین بابایی.وقتی اومدیم تو حیاط کل ماشین تا جایی که دستت می رسید کفی بود.ما کلی ذوق کردیم و شما باغرور:ما اینیم دیگه...
آخر شب هم حوصله تون از بیکاری سررفته بود که با مامانی مشغول بازی شدین.با عکسای کتابی که حاتی برات عیدی خریده.تکه ابرهایی که باهاشون هرچیزی میشه ساخت.شما هم خلاقیت فراوانی نشون میدی و خییییلی از این بازی لذت میبری. از بس که ازت عکس گرفتم دیگه عادت کردی.تا کاری جالب انجام میدی خودت میگی:مامانی عکس بگیر دیگه.تازگیها درباره مطالب و عکسای وبتم نظر میدی و همه شکلکا و جداکننده هارو خودت انتخاب میکنی.اینم عکس شکلایی که با هم ساختیم:
اینم یه آقااااااااااا بردیای حسابی خسته: