یه روز خوب... سد فریمان
سلام به روی ماه ماه مامان...
خوبی عسلکم..جانکم...شیرینکم...میدونم الان که داری این مطلبو میخونی واسه خودت مردی شدی، آقایی شدی...شایدم زن و بچه داری...شایدم من با زنت دعوا کردم و الان باهام قهری آخه من خودم میشناسم دیگه.شدیدا حســــــــــــودم.مخصوصا نسبت به کسی که بخواد تو رو ازمن جدا کنه.تویی که روز و شب نازم میکنی.همش بهم میگی ٰ:آخه تو چقد خوشگــــــــــــــلی مامانم.تو بهترین مامان دنیایی .بردیا واست غش کنه(خدانکنه نفسم)...امیدوارم عروس آینده ام مثل خودم حسود نباشه وگرنه...خب ببخشید پر حرفی کردم.برم سر موضوع پستمون..موضوع خاصی نیست .فقط چون خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و من خیلی حس و حال خوبی داشتم گفتم با نوشتنش حفظش کنم.دوشنبه 24شهریور با هم رفتیم سد.من و شما وبابایی.عصر بابایی رفت والیبال و گفت که شما ساعت پنج و نیم بیاین جلوی باشگاه که بریم یه کم پارکی جایی هوا بخوریم.آخه من و شما هر روز خودمون تنهایی یا با خاله حمیده و بچه هاش میریم بیرون و بابایی میمونن خونه و به درسشون میرسن.اون روزم چون خیلی دلم گرفته بود بابایی با ما اومد.من و شما پیاده رفتیم تا باشگاه و توی راه یکسره با هم خندیدیم.و تو گفتی : وقتی حرف میزنیم و میخندیم انگار راهمون کوتاه میشه.الهی من فدای اون درک و فهمت بشم انارمن...
خلاصه بابایی مارو بردن سد.پیاده از کوه رفتیم بالا و رسیدیم به سد و رفتیم پایین کنار آب نشستیم و تخمه و چیپس و آبمیوه خوردیم و شما وبابایی هم تا تونستین سنگ انداختین تو آب و حسابی کیف کردین.روز خیلی خوبی بود و حسابی خوش گذشت.البته این که من میگم کوه همچین کوهیم نیستا به قول بابایی تپه است.اما خب برای مادری مثل من ـبا انواع کمردرد و پادردـ یه کوهنوردیه اساسی بود.جالب اینجاست که کفشامونم اصلا مناسب نبود.یعنی اصلا کفش نبود.شما و بابایی با دمپایی و منم با کفش پاشنه دار.....
اما وقتی حالت خوب باشه ، وقتی حست خوب باشه دیگه همه چی خوبه و خوش...
حالا عکسامون:
اینجا ورودیه پارک جنگلیه.بابایی رفت تخمه بخره شماهم
فدات بشم وروجک.تا حالا ندیده بودم اینجوری زبونتو در بیاری...میخای بپری.
اینم عکاسی آقا آقاها.وروجک خودم
و...سد تاریخی فریمان
اینم یه غروب زیبا
پسرکم خوشا به حالت...بهترین مرد زمین پدر تست
عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون تا این لحظه ، 4 سال و 2 ماه و 30 روز سن دارد