عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

بردیایی مریضه....

پسر گلم....هستی من....عمر جاودان من امروز مریض شدی. تب داری.خیلی ناراحتم.از ساعت ده صبح تا الان روی پام بودی.هیچی نخوردی.من تنهام.بابایی صبح رفته دانشگاه.الانم مدرسه است.من مدرسه نرفتم.نمی دونم یه دفعه چه جوری مریض شدی.از صبح دارم پاشویه ات میکنم.مامانی ....تورو خدا زود خوب شو طاقت مریضیتو ندارم......                                                       پسرم بدترین روز...
9 اسفند 1391

درد دل 13

عزیز دل مامانی... خاله حاتی رفت و دوباره تنها شدیم و تعطیلی شما تموم شد.این روزا دلم بدجور گرفته.اصلا دل و دماغ هیچ کاریو ندارم.توی مدرسه حوصله حرف زدن با همکارامو ندارم.بعد از رفتن حاتی کلی گریه کردم.اومدی بغلم کردی گفتی : مامانی جون غصه نخور بازم میاد . اتوبوسش زود بر میگرده .و با اون دستای نرم و کوچولوت اشکامو پاک میکردی...صبح هم که میخواستم ببرمت مهد کلی گریه کردی که من حاتیمو میخوام.چرا رفت.من که پیشش بودم چرا تعطیل نشد ...قربونت برم...دلم برای گیلانم پر میزنه..... اگه دنیا بداره صدتا خوبی             همه خوبی ایجا داره می گیلان فردا قراره بریم خواف خونه ع...
9 اسفند 1391

تولد مامان

سلام عشق من فدات بشم ماه من.الان دو هفته است که خاله حاتی اینجاست و خوش به حال شماست چون هم مهد نمیری وبه قول خودت تعطیلی( بمیرم برات که از همین سن همش نگران تعطیلیی) و هم کلی از صبح تا شب باهات بازی میکنه. دیروز تولد مامان بود و بابایی برام یه کیک خوشکل گرفته بود ویه کادو از طرف خودش و یکی هم از طرف شما.کلی ذوق کردم مامانی.اینم عکس کیک.که قبل از اینکه ما تولد رو شروع کنیم شما اینجوریش کردی.ای شککککککمو یه لاو خوشگل روش بود که همشو خوردی.....نوش جونت هستی من....کلی واسه من رقصیدی و تولدت مبارک خوندی پسسسسری ...فکر کنم عاشق شدی.آخه این شعرو از حاتی یاد گرفتی و یه جوری چشاتو تنگ میکنی وبا خودت زمزمه میکنی...
9 اسفند 1391

آخر هفته ما...

سلام عزیز ترینم                  نفسم                       عمرم                              زندگیم اون هفته مادر جون مشهد نبودن.ماهم خیلی دلمون گرفت .خونه موندیم و جایی نرفتیم.اما خیلی بهمون خوش گذشت.پنج شنبه از صبح تا شب من وشما با هم بازی کردیم.خونه رو تمیز کردیم.غذای خوشمزه پختیم و کلی...
9 اسفند 1391

مسابقه

سلام....... دوست عزیزم فهیمه جون,مامان سینا منو به این مسابقه دعوت کردن :هدفمون از درست کردن وبلاگ واسه نی نی هامون......من خیلی اهل مسابقه نیستم اما..... مثل بیشترمامانا منم هدفی جز ثبت خاطرات پسرکم نداشتم.دلم میخواد پسرم وقتی بزرگ میشه با خوندن این خاطرات,بدونه که چقدر برام مهم بوده.من با خودم فکر کردم تا وقتی پسرم بزرگ بشه,دیگه کتاب خوندن به معنی امروزی رواج نداره و آدما تمام نیازهاشونو از طریق اینترنت برطرف میکنن,پس بهتره منم واسه پسرم توی این فضای مجازی یادگاری بزارم.(آخه تا یک سالگیه بردیا واسش توی دفتر مینوشتم)..... منم این سه دوست عزیز رو به مسابقه دعوت میکنم: زهره مامان آریان جون مامان بردیا(بردیای من قشنگه...
9 اسفند 1391