عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

در راه شمال...

سلام به گل نازم عزیزم الان یه هفته است که خونه مامان جونیم.زبان من از گفتن اینکه چقدر اینجا بهت خوش میگذره قاصره.توی راه هم خیل به ما خوش گذشت.از مسیر توسکستان اومدیم که فوق العاده زیبا بود.بابایی کلی کیف کرد.مسیرش پر از سروهای مخروطی خوشگل بود.بعد از اون مسیر زیبا ...قرار بود خودمون نهار بپزیم ولی بابایی یه دفعه تصمیم گرفت که بریم اکبر جوجه.آخه میدونی گلم بابایی اگه تو این راه شمال اکبر جوجه نخوره اصلا مسافرت بهش نمیچسبه.عصر هم رفتیم لب دریاو سه تایی شنا کردیم و چایی خوردیم.هوا خیلی عالی بود و خیلی خوش گذشت.ایندفعه چون مامانم اینا منتظرمون نبودن راحت میتونستیم تفریح کنیم.آخه همیشه بابایی به خاطر اینکه مامان جونی اینا منتظرن یک ضرب...
6 مرداد 1392

درد دل 19

 پرستوی ناز من... جونم برات بگه که : امشب قراره راه بیفتیم.میریم خونه مامان جون.بالاخره انتظار اون طفلکا به سر میاد.قراره از مسیر جنگل توسکستان بریم.توی گوگل ارث دیدیمش خیلی قشنگه.البته به مامان جون اینا نگفتیم که امشب راه میفتیم.آخه بابایی به خاطر پایان نامه اش قرار نبود با ما بیاد ولی حالا جلسات دانشگاه تعطیل شده و ما میتونیم با هم باشیم.راح شدم.واقعا نمیتونستم تصور کنم چندین روز بابایی رو نبینم.خیلی خوشحالم هم به خاطر تو هم به خاطرخودم.برای تو جدا بودن از بابایی خیلی سخته .مخصوصا این روزا که تو ییکسره به پاهای بابایی آویزونی و میگی منم با خودت ببر...   تازگیها هر چی که دم دستت باشه میبری و پشت مبلها قایم میکنی.کت...
6 مرداد 1392

تولد باب اسفنجی بردیا...

سلام عشق سه ساله مامان... دیروز یه تولد کوچولو با حضور چند تا از دوستا و همکارای خودم برات گرفتم.خیلی بهت خوش گذشت و بهم گفتی : تولدم عالی بود...و همین برای من بسه....چون عکسا زیاده ، خیلی حرف نمیزنم.بریم سر عکسای تولد:   اول حرم و زیارت امام رضا (ع).زیارتت قبول عزیز مادر.     حالا بازار و خرید... مرحله بعد حموم شب دومادی حلا تزیین خونه...وسخت ترین کار دنیا کنترل کردن بردیا در این مواقع است... وحالا.....کار تزیینات تموم شده.توسط بابایی و بردیایی... حالا غذاها و کیک پسرم... الویه باب اسفنجی کیک باب اسفنجی که بردیا عاشقش شد ...
6 مرداد 1392

تولدت مبارک

بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم، با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو یکی از طرف من الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم به خاطر و جودت به افتخار بودن تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی با یه گریه‌ی ساده به دنیا بله گفتی ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس تو قلبا پر عشقه، رو لبا پر خندس تا تو هستی و چشمات بهونه‌است واسه خوندن همین شعر و ترانه تو دنیای ما زنده‌است واسه تولد تو باید دنیا رو آورد ست...
6 مرداد 1392

نیمه ی پر لیوان...

سلام عشق شیرین من... یه سلام مخصوص هم به دوستای گلم... پ سر طلای من، الان دقیقا بیست روزه که بابایی رو ندیدیم.فکر کن!!! یک امر محال اتفاق افتاده.نمی دونم چطوری افسرده نشدم....البته میدونما...به خاطر اینکه جایی که هستیم جای خوبیه.ایندفعه میخوام از نیمه ی پر لیوان واست بگم: اینجا من در اوج بیکاری و استراحت مطلق به سر میبرم.شبها تا سحر بیداریم و روزها تا ظهر خوابیم و البته شما هم نقل مجلسی و پا به پا با ما همراهی.شبها با خاله ها توی اتاقشون ـ یا اتاق حاتی یا فاطی ـ جمع میشیم و کلی با هم میگیم و میخندیم.از قدیما و از خاطره هامون حرف میزنیم.نمیدونی این حرف زدنا چه کیفی داره.بیشتر عصرها هم من و مامان جون توی ایوون میشینیم و درد د...
3 مرداد 1392

دلم گرفته...

شیشه ی عمر مامان... این روزا دلم خیلی گرفته.هر چقدر سعی میکنم خوش باشم نمیشه.حالا خوبه که ماه رمضونه و سرمون با افطار و سحر و فیلمای بیخود تلوزیون گرمه... و اینقدر روزها دیر میگذرن.انگار صد ساله بابایی رو ندیدم در حالیکه الان پانزده روزه که رفته.خدا کنه این روزها زودتر تموم شه.واقعا سخته...مخصوصا واسه من که وقتی خونه ام و بابایی مدرسه یا بیرون ، نزدیک اومدنش مثل دخترای چهارده ساله قلبم تاپ تاپ میکنه..بابایی دوست داره که من احساساتمو کنترل کنم و مثل یه خانم صبور ومنطقی این روزهارو بگذرونم و منم همه ی سعیمو میکنم.ولی....سخت. حتما با خودت فکر میکنی اینجا چه خبره که به من اینقدر سخت میگذره...نه عزیز مادر..اینجا خیلی خوبه .همه چی عالیه...
28 تير 1392

جشنواره نی نی وبلاگ

  بردیای گل‍ــــــــــــــــــــم تو جشنواره نی نی وبلاگ شرکت کرده.ممنون میشم اگه لطف کنید و بهش رای بدین.با هر خط موبایل یه رای میشه داد.لطفا کد 151 رو به شماره 20008080200 ارسال کنید.از همه دوستای خوب بردیا جونم ممنونم.     ...
24 تير 1392

دیگه انگیزه ندارم...

سلام پسرک بلای من... از روزی که اومدیم اینجا تصمیم گرفتم حسابی بهت برسم و جبران روزهای نبودنم رو برات بکنم بلکه این وزنت یه تکونی بخوره. ولی.... بفرمایید ادامه ی مطلب هر روز برات به قول خودت کباب رستوران درست میکنم و یه عالم خوراکی های دیگه...تا اومدی یه ذره جون بگیری و یه پر گوشت بهت اضافه بشه مریض شدی.سرما وردی و تب کردی اونم توی تابستون.نمی دونم چرا اینجوری شدی.الان دیگه خوب شدی اما دیروز و پریروز و پریشب منو کشتی.بیشتر از چهل درجه تب داشتی.تا صبح دوتاییمون بیدار بودیم.صبح هم با بابا جون بردیمت دکتر که گفت :گلوت چرک کرده و باید پنی سیلین بزنی.منم که در نبود بابایی هیچ اعتماد به نفسی ندارم و با کوچکترین تلنگری اشکم در میاد،...
23 تير 1392