عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

درد دل 24

پرنده ی کوچک من...گل زیبای من... عشق ماندگار من...بردیای شیرین زبون من... سلام.چطوری؟ امیدوارم چرخ روزگار بر وفق مراد تو بچرخه.این روزهای من و بابا پر شده از شیرین زبونیهای تو ،از مهربونیهای تو و از سوالهای پی در پی تو.روزی هزار بار منو بابایی رو میبوسی و مدام اصرار داری که بهت نگاه کنیم.هرچیزی که میخوای تعریف کنی باید کامل توی صورتت نگاه کنیم و هیچ کاری هم نکنیم.از صبح تا شب هم مشغول تعریف کردن داستانهای عجیب و غریبی.هر شب ، به قول خودت ، ده تا خواب میبینی و تا شب تعریف کردنشون طول میکشه.خوابهاتم که تموم میشه از زمانی که بزرگ بودی و من و بابایی کوچیک بودیم برامون حرف میزنی اون وقتا که من بزرگ بودم،یه روز یه خانو...
24 آبان 1392

سرزمین عجایب...

خوشگل پسرم... این عکسا مال هفته قبله که الان برات میذارم تا بعدا که میبینی یاد شادیهات بیفتی.بیشتر عاشق بازیهای کامپیوتری بودی که کارت امتیاز میدن.دلیل رفتن مون هم این بود که میخواستی با بابایی بولینگ بازی کنی اما وقتی بابایی کارت برای بولینگ کشید رفتی سراغ بازیهای دیگه وبابایی تنها بازی کرد وچقدر هم عالی، مدام جایزه میگرفت وبازیش ادامه پیدا میکرد...با هم قطار سوار شدیموحسابی بهم خوش گذشت.وقتی وارد تونل شدیم یه غرش کردی که همه ی موجودات ترسناک بترسن.دو سه باری هم جرثقیل جایزه بازی کردی وبرنده نشدی.اسم جرثقیل جایزه روهم از آقای خرچنگ یاد گرفتی... عشق من اول خودتوبا این زیر پوش ببین: حالا بردیای گیتاریست: ...
18 آبان 1392

یا حسین...

دوستای مهربونم حلول ماه عزاداری سالار شهیدان بر شما تسلیت باد.امیدوارم عزاداریهاتون در این ماه عزیز مقبول درگاه حق قرار بگیره...التماس دعا... ترسم جــزای قاتل او چون رقم زنند                    یکباره بر جریده رحمـت قلم زنند      دست عتـاب حق بدر آید ز آستین                 چون اهل بیت دست بر اهل ستم زنند  ...
13 آبان 1392

بردیا در موزه میراث روستایی گیلان

سلام شاه پسر من... عزیزترینم دیروز شبکه چهار یه مستند درباره ی موزه میراث روستایی گیلان پخش میکرد.بسیار زیبابودودلم بسیار هوای گیلانم  ومادربزرگم روکرد. مادر بزرگ مهربونم که خدا رحمتش کنه توی خونه ی قدیمیشون یه اتاقی داشت که پربود از خوراکی هایی که خودش از باغش چیده بود.و یه چاله ی کوچیکی هم داشت که توش آتیش درست میکرد وغذا میپخت.خیلی مهربون بود...خدا رحمتش کنه... وقتی شما نه ماهت بود بابایی مارو برد موزه گیلان.خیلی قشنگ بود.خونه هایی که قدمتشون هفتاد هشتاد سال میرسه، از جاهای مختلف گیلان جمع کردن وآوردن داخل یک قسمتی از جنگل سراوان و دوباره اونهاروچیدن.فوق العاده است.تمام وسایل و تزیناتی که قدیما استفاده می شده میشه اونجا...
9 آبان 1392

از قربان تا غدیر...

ســـــــــــــــــــــــــــلام...                                                                          به بردیا جونم...                                                             به دو...
4 آبان 1392

چله نشین عشق توام...

خدایا... مستجاب کن دعای مادری را که هیچ آرزوئی جز خوشبختی و هیچ هدیه ای جز عشق و محبت برای فرزندش ندارد …و شاید … فرزند هرگز نداند ! بردیای ناز من چهل ماهه شد....                                                          به این مناسبت زیبا من و بابایی یه جشن خیلی کوچولو برات گرفتیم که خیلی خوشت اومد و حسابی سورپرایز شدی.فدای اون خنده های قشنگت بشم..فدای...
23 مهر 1392

پنی سیلین...

کوچولوی مامان...                      عروسک مامان...                                           پسر مامان... فدای چشمات بشم.خوبی؟همون طور که از عنوان این پست فهمیدی, بالاخره این پنی سیلین نامرد رو نوش جون کردی و دیگه مقاومت من فایده ای نداشت.چند روز میشه که سرما خوردی و کمی آّبریزش داشتی.منم بهت شربت سرماخوردگی میدادم.چون ت...
20 مهر 1392

روزت مبارک بهترینم...

کودک نازنین من... تمام کودکان سرزمین من... روزتـــــــــــــــون مبــــــــــــــارک   پسرک ناز و خوشگلم... این روزا وقتی از مدرسه میام اصلا  انرژی ندارم و فقط بوسه های تو و بوی شیرین دهن تو به من توان میده.الهی که خدا تورو همیشه برام نگه داره.کلاسم خیلی شلوغه و بچه ها خیلی گستاخ و شیطونن.اصلا حوصله و انگیزه کلاس رفتن ندارم.مدیرمون بهم قول داده که یه کاری بکنه.برام دعا کن... همه ی سعیمو میکنم تا بتونم لحظه های خوبی با تو داشته باشم.من بعد از نهار میخوابم و تو کنارم بازی میکنی البته با بابایی و وقتی بیدار میشم میگی : مامانی من آروم بودم تا خوب استراحت کنی.الهی من فدای اون درک و فهمت ب...
16 مهر 1392