عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

پسر کو ندارد نشان از پدر...

سلام آقای کوچولوی من...آرامش من...امید من...دنیای من...بردیای من... جونم واست بگه که از وقتی ما توی خونه ی جدید ساکن شدیم،تقریبا هفته ای نبوده که یکی از کارگرای ساختمون،برق کشی ،نجاری،نصابی به صرف نهار یا چای یا هندونه مهمونمون نباشه.ما جز اولین ساکنین مجتمع بودیم و واسه همین وقتی اومدیم کارگر و مهندس توی ساختمون زیاد بود.بابایی مهربونتم به محض اینکه کسی رو میبینه که داره کار میکنه سریع میاد و میگه: چایی داریم؟هندونه داریم..و اگه سر ظهر باشه هم: بنده خدا باید بره ساندویچی.گفتم نهارت با ما...البته منم شکایتی ندارم چون اون یه لقمه به جایی نمیرسه و تازه برکت خونمون زیاد هم میشه و بابای خودمم همین اخلاقو داره و حتی رفتگرها و گداها ...
19 شهريور 1393

بردیا و این روزها....

  سلام ماه من .... آقا بردیا شما این روزا انقدر آقا شدین که من هر لحظه به داشتن همچین پسری افتخار و شکر میکنم.ورد زبون همه ی فامیل شده اینکه: چقدر بردیا خوش اخلاقه.پسرک شیرینم دیگه واسه خودت مرد شدی.روز و شبم با اعداد درگیری.روزی هزار میگی از من عددهارو بپرسین.منم هی ازت میپرسم: هفده بیشتره یا هجده؟پانزده بیشتره یا شانزده؟و...تو هم همه رو درست جواب میدی.تخته و ماژیک میاری و میگی برام تا صد بنویس.کمتر بیشتری و مساوی رو خیلی دوست داری و حسابی سرت با اینجور بازیها گرم میشه... یه عالم شعر یاد گرفتی.همش از شجریان و همایون.مرغ سحر و غوغای عشبازان آهنگهای مورد علاقه اته و حسابی میبرتت تو حس.و وقتی هم که آهنگ گوش میدی کسی...
8 شهريور 1393

18تیر تا 13مرداد...

سلام شازده کوچولوی من.. میبینی عزیز مادر تاریخ پست هام چقدر با فاصله شده.آخه اینترنت ندااااااااااااااارم.اما ننوشتن دلیل نمیشه که روزگارم با تو خوش نباشه و از لحظه لحظه ی حضورت لذت نبرم...از تاریخ پست قبلی تا الان ما همچنان خونه ی مامان جونیم.بابایی هم اومده پیشمون.هر روز ساعت یک از خواب بیدار میشیم و ساعت سه شب میخوابیم.تو همش مشغول شیطنت و بازیی و حسابی بهت خوش میگذره....اما اون خبر خوب...عقد خاله حاتی بود.خواهر عزیزم نه مرداد عروس خانم شد و چه لذتی داره که خواهر کوچولوتو توی لباس عروسی ببینی.من هشت سال از خاله حاتی بزرگترم و تمام لحظه های کودکیشو خوب یادمه...چقدر خواهر بزرگ عروس بودن سخته...اما از استرسهای مجلس خواستگاری تا بدرقه...
13 مرداد 1393

ما شمالیم...

سلام عزیز همیشگی مامانی... نمیدونم دقیقا چند روزه که شمالیم.عصر یه روز خیلی گرم تابستونی من و شما با بابایی و مادر جون و عمع عاطفه و عمو مصطفی و امیر علی جــــــــــــون خداحافظی کردیم و با اتوبوس راهی سرزمین مادر شدیم...از دلبریهای فراوانت توی اتوبوس و دوستایی که پیدا کردی و تمام ماجراهایی خصوصیمونو براشون تعریف کردی...میگذرم و میرسم به اشکهایی که واسه بابایی ریختی و ریختم و به خاطر تو مجبور شدم بغضمو بخورم تا تو غصه نخوری...کلا توی راه خیلی آقا بودی و با اینکه اولین بار بود دوتایی مسافرت میکردیم ولی جز جای خالیه بابایی چیزی اذیتمون نکرد.... چند تا نکته : یه اتفاق خیلی خیلی خوب داره میفته که بعد عید فطر میام...
18 تير 1393

چهار سالگی خورشید خونه ی ما...

بازم شادي و بوسه ، گلاي سرخ و ميخک ميگن کهنه نمي شه تولدت مبارک تو اين روز طلايي تو اومدي به دنيا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقويما نوشتيم تو اين ماه و تو اين روز از آسمون فرستاد خدا يه ماه زيبا يه کيک خيلي خوش طعم ،با دو تا شمع روشن يکي به نيت تو يکي از طرف من الهي که هزارسال همين جشنو بگيريم به خاطر و جودت به افتخار بودن عزیز دلم بدون مقدمه میرم سراغ عکسای جشن تولدت که روز سه شنبه بیست و هفت خرداد با حضور سه تا از دوستای گل من و گلهای نازشون برگذار شد و با اینکه جشن پراز تجملات و شلوغی نبود اما بهت خیلی خیلی خوش گذشت و از شادیت شاد شادم.... ...
31 خرداد 1393

فرشته ای به زمین آمد...

فراموش شدنی نیست جان مادر...لحظه ای که آمدی...چشمانت را دیدم...لب هایت را دیدم... صدایت را شنیدم...لحظه ای که آمدی،جهان مال من بود،در آغوش من بود... مادر شدنم مبارک شاه قلبم " تولدت مبارک‏ " ...
27 خرداد 1393

تغییر عنوان وبلاگمون...

پسرکم.....کاملا بی دلیل در آستانه ی اتمام چهارسالگیت تصمیم گرفتم اسم وبلاگتو عوض کنم.امیدوارم از این اسم خوشت بیاد.شاملو _ حافظ عصر ما _ شاعر مورد علاقه ی من و شعرهاش همدم لحظه های عاشقانه ام بوده و هست و اسم جدید وبلاگت رو از شعر " آیدا در آیینه " ی او برداشت کردم: تا در آیینه پدیدار آیی عمری دراز در آن نگریستم ای پری وار در قالب آدمی که پیکرت جز در خلواره ی ناراستی نمیسوزد حضورت بهشتی ست که گریز از جهنم را توجیه می کند؛ دریایی که مرا در خود غرق میکند تا از همه ی گناهان و دروغ شسته شوم : بردیــ ♥ ـــا در آیینــ &hea...
21 خرداد 1393

درد دل 27

دلم تنگه برای گریه کردن....کجاست مادر کجاست گهواره ی من شیرینکم باز دل مادرت تنگه.این شده قصه تکراری زندگی من و وبلاگ تو.نمیدونم بعدها که این نامه هارو میخونی چی فکر میکنی .حتما با خودت میگی عجب مادر افسرده ای داشتم.اما باور کن گل یکدانه ی من ، هرگز نذاشتم که دلتنگیم روی روحیه شما و بابایی تاثیر بذاره.هرگز نذاشتم که گریه های بیصدامو شما ببینین. دلم تنگه.برای مادرم باباییم....گیلانم..بارانش..سبزه زارانش...بغض بدی دارم ...دلم های های گریه میخواد... وتو عزیزِجان مادر مدام از شمال و خونه ی مامان جون و دلبستگیهات به اونجا میگی و دلم رو بیشتر میلرزونی.فدای دلتنگیهاتم جانِ مادر....الان دیگه تعطیل شدیم.هر لحظه بخواییم میتو...
15 خرداد 1393

منِ او...

شیشه ی عمر مادر... روزهای آخر چهار سالگی رو میگذرونی و به زودی وارد پنج سالگی میشی.چقدر زود گذشت گریه های شبانه ات و وابستگی بی نظیرت به آغوش من اولین مزه چشیدنت ,اولین دندانت و اولین قدمت خوب یادم هست.چقدر محتاجم بودی و هزاران بار شکر چقدر بی نیازی از من امروز....چقدر زود بزرگ شدی جان مادر .از لحظه ای که دو خط قرمز بیبی چک رو دیدم تو شدی همدم ثانیه ثانیه ی زندگیم.نگرانی برای هر ثانیه ی وجودت و هر طپش شیرین قلبت شد همدم همیشگی قلب من... نهال کوچک من ....رشد کن...بزرگ شو.....درخت شو.....درخت.... من مال توأم...منِ تو ....وبه قول امیرخانی....منِ او.... پسرکم.... تورو کمی وابسته...
1 خرداد 1393