عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

مامانی بیچاره میشود...

دردانــــــــــــــــــــــــه من... امروز اومدن بازدید...کجا؟...مدرسه ما... برات گفته بودم که سیزده تا دانش آموز دارم.امروز داشتم درس میدادم که ناگهان مسئول آموزش ابتدایی وارد کلاسم شد.یه نگاهی به بچه ها انداخت و رو به مدیرمون که همراهش بود گفت : غیر انتفاعیه...با کلاس پنجم ادغام بشه...واینگونه بود که شانزده دختر پنجمی به کلاسم اضافه شد و من به همین راحتی شدم معلم دو پایه....و هر چقدر توی سر خودم زدم و داد و بیدادکردم که بابا این پایه ی ششم به اندازه کافی سنگین وحجیم هست دیگه نمیشه کنارش به پنجمم درس داد ، به خرجشون نرفت که نرفت. خدا به دادم برسه .امسال فقط باید مبصری کنم.این مسئولین فقط به فکر خودشونن.اصلا ما کارمندارو ...
13 مهر 1392

بردیای کتاب خون مامان....

شیشه عمـــــــــــــرم سلام پسرک نازنینم امیدوارم خوب خوب خوب باشی.الان که دارم  برات مینویسم تو راحت خوابیدی و بابایی هم رفته مدرسه.منم از هفت صبح بیدار شدم و نهار درست کردم و گردگیری کردم و وسایل مدرسه رو آماده کردم.تو و بابایی دیروز تعطیل بودین.کلا سه شنبه ها تعطیلین و چهارشنبه هایی که من شیفت ظهرم ـ مثل الان ـ بابایی ساعت ده میاد خونه و شما باز تعطیل میشی.بنابراین امسال یه هفته سه روز میری مهد ویه هفته چهار روز.امسال سال خوبیه....امیدوارم....البته شاگردام بینهایت ضعیفن و از این بابت واقعا نگرانم.من تمام سعیمو میکنم بقیه اش با خداست... واما پسرک ملوس من... این روزا سعی میکنم کیفیت کنار هم بودن مون رو بالا بب...
10 مهر 1392

دوباره مهد کودک...

سلام نازنینم، فرشته ی مهربونم ،همه ی وجودم ، بود و نبودم... این هفته حسابی سرم شلوغ بود.مدرسه شروع شد و ما دوباره طعم تلخ جدایی رو چشیدیم.روز اول ساعت شش صبح منو بابایی بیدار شدیم و یک ربع بعد از ما بابایی شمارو بیدار کرد.هزار بار خدارو شکرکردم که وقتی شیفت صبحم بابایی بیدارت میکنه و من چون زودتر میرم ، نیستم که این صحنه رو ببینم.البته بابایی واقعا خوب بلده که چطوری بیدارت کنه.اونروز هم به شیوه ی خودش بیدارت کرد.تو خیلی حساسی که وقتی میخوایم بریم بیرون بابایی زودتر از شما حاضر نشه و بابایی هم  ازاین نکته استفاده میکنه.صبح خیلی سرحال بیدار شدی.با هم مسواک زدیم، با هم ورزش کردیم و با هم صبحانه خوردیم.البته شما بیشتر شیر خوردی.بعدش...
5 مهر 1392

باز آمد بوی ماه مدرسه...

سلام عشــــــــــــق مادر...                                                                                                                قنــــــــــــدو عســــــــلم....                              &nb...
30 شهريور 1392

بردیای دوچرخه ســـــــــــوار من...

ناز تپـــــــــــلم.... عشق دلــــــــــــــــــم ... سلام به روی ماهت.خوبی نازدونه ی من؟ایشالا که خوبی.تو انقدر مهربون و گلی که مطمئنم الان که مرد بزرگی شدی هم ،خوبی...یعنی حال خوبی داری.مامانی بدجوری عاشقتم.عاشق حرفهای بزرگتر از سنت،عاشق خنده های از ته دلت به اتفاقهای ساده ، عاشق نگاه فیلسوفانه ات به همه چیرای دور و برت و....خلاصه همه جوره عاشقتم... دیروز یه روز عالی بود.بابایی که میخواست بره والیبال ،من وشما رو گذاشت پارک جنگلی.اولین بار بود که با دوچرخه اومدی بیرون.اولش خیلی نگران بودم که تنهایی از پست بر نیام و نتونم درست مواظبت باشم.ولی شما انقدر حرف گوش کن و آقا بودی که حظ کردم.به قول خودت ،حتی یه بارم به من "نه" نگفت...
27 شهريور 1392

درد دل 23

شيرين زيباي من...                           پسرك عزيزم... سلام ماماني..اميدوارم الان كه در حال خوندن اين مطلبي سالن و شاد باشي.نمدونم چه جور مادري برات بودم.ولي اينو بدون كه تمام سعيمو براي خوب تربيت كردن تو ميكنم.من خيلي حساسم.وقتي توي جمع با بچه ها بازي ميكني همش دلم ميخواد كنارت باشم،وقتي كسي اذيتت ميكنه دلم ميخواد بيامو سريع دعواش كنم  ولي ميدونم كه اين كارا خيلي بده،ميدونم اين كارا باعث ميشه كه خيلي لوس بشي و وابسته به من..ولي توي فاميل اين جا افتاده كه همش مامانها به جاي بچه هاشون حرف ميزنن وبه...
23 شهريور 1392

یه هفته است که خونه ایم...

سلام به گل ناز مامان...                                    عسل خودم.... پسر مامانی همون طور که از پست های قبلی متوجه شدی الان یه هفته ای میشه که خونه ی خودمونیم.البته من انقدر دلم تنگ شده که انگار یک ماهه برگشتیم.هرچقدر که بیشتر اونجا میمونیم ،برگشتن و دل کندن سخت تر میشه...ولی خب، چه میشه کرد.اینجا همه چیز خوبه فقط دوریه که اذیت مون میکنه...منم خیلی دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود.  این بار از راه تهران برگشتیم.شما که مثل بابات خوش مسافرتی و اصل...
18 شهريور 1392

فاطی خاله...

پسرک مهربون نازنینم... روزایی که خونه ی مامان جون بودیم،بیشتر وقتتو کنار فاطی خاله بودی.بد جور بهش وابسته شدی و الان که دوریم صبح که بیدار میشی مدام صداش میکنی....یه روز شنیدم با خودت میگفتی: طفلک فاطی خاله ام...توی شمال جا گذاشتیمش...خاله هم خیلی دوستت داره.البته خاله حاتی و بقیه هم خیلی دوستت دارن...خیلی زیاد...ولی فاطی خاله جور دیگه ایه...هرگز طاقت نداره سرت داد بکشه یا دعوات کنه یا چیز ی بخوای و بهت نده...واسه همین بعضیها بهش میگن خاله خ..ه....البته به شوخی.... خلاصه مادری....فاطی خاله واست خیلی عزیزه.توی پست قبلی هم که آه و ناله هاشو خوندی...امیدوارم بتونم به قولی که بهش دادم عمل کنم.... فاطی خاله دوستت دارم عکسا...
13 شهريور 1392

برديام برگشت خونشون ...

سلام عشق خاله امروز ظهر رفتي و براي ما انگار چند سال گذشته اخه چرا انقدر شيرين و دوست داشتني شدي؟ كه نشه ازت دل كند .خاله جون از صبح كه پاشدي گفتي اخ جون! خداحافظ شما!!!!! ولي اخراش به من و خاله حاتي ميگفتي شمام بياين با من بريم همينجا بشينين اخر سر هم داد ميزدي وميگفتي هفته بعد ميبينمتون . واي خدايا خاله بودن اينجوريه پس مادر شدن چيه؟ واي كه ديگه تحمل ندارم بخاطر شغل مامان و بابات و راه دور خونتون  سهم من از ديدن شيرين ترين موجود كوچولوم  هرسال عيد باشه و دو ماه ونيمه تابستون   و خلاصه خسته شدم از رفتنات و حرف زدن با تلفن و دلم لك ميزنه واسه پشت سرهم فاطي خاله گفتنات و هيچ كدوم از عكسات جاي خاليت و پر نميكنن امروز هممون كلي ...
9 شهريور 1392