عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

درد دل 9

                 بردیای  مهربون من .... امروز داشتم عکسای قدیمیتو نگاه میکردم.کلی واسه خودم کیف کردم.چقدر کوچولو بودی مادر.دلم لک زد واسه اون روزا.چقدر زود بزرگ شدی پسرم.هر چند هنوز خیلی کوچولویی ولی نسبت به ناتوانی اون روزا حالا واسه خودت مردی حساب میشی.چقد خوبه که اینهمه فیلم و عکس ازت داریم.چیزی نمیگذره که تو هم میری دنبال زندگی خودت.مامانی فکر کنم من مادر شوهر خیلی بدی بشم.آخه من اصلا طاقت ندارم تو رو با کس دیگه ای شریک بشم.باورت میشه بعضی وقتا میشینم فکر میکنم : اگه زنش نزاره بیاد پیش من چی ؟؟؟ اگه بگه قلب مامانتو واسم بیار چییی؟؟؟ ههههههه...
9 اسفند 1391

محرم

محرم وصفر زمان بالیدن است نه نالیدن.تمرین خوب نگریستن است نه خوب گریستن.نماد شعور مذهب است نه فقط شور مذهب. گرفتاران را فراموش نکنیم..... التماس دعا.... ...
9 اسفند 1391

شعرهای بردیایی

دردونه ی من..... لب تاب رو روشن میکنی و واسه خودت آهنگ گوش میدی.تازگیها عاشق شعر شدی.همش میگی مامانی بخون.بابایی یه نرم افزار شاهنامه نصب کرده که شعرهای شاهنامه رو با صدای قشنگی میخونه .شما همش این نرم افزار رو باز میکنی و از صداش میترسی.اما....دیروز که توی آشپزخونه کنار من مشغول بازی بودی یه دفعه شنیدم که داری میخونی : به نام خداوند جان و خرد.... نمی دونی چه ذوقی کردم.البته بابایی گفت که باهات کار کرده.مامانی خییییلییییی کیف کردم.فدات بشم من الههههی تازه جوجه ی نازم, شعر حسنی رو هم خودت حفظ کردی بدون کمک من و بابایی.وقتی شروع کردی به خوندنش خیلیی تعجب کردم.باهات قهر کرده بودم.وقتی صدام زدی مامانی گفتم : مامانی نگو.تو گف...
9 اسفند 1391

درد دل 7

پسرکم.......عزیزکم... این روزا خیلی باحال شدی.به قول خودت مرد شدی.بابایی داره بهت کامپیوتر یاد میده.تو هم خیلی دوست داری.حالا یاد گرفتی که بری تو منوی استارت وواسه خودت بازی بیاری.بعدشم بازی کنی و از برنده شدنت کلی کیف کنی.بلدی فیلمارو از مای کامپیوتر پیدا و باز کنی.بلدی عکساتو بیاری....خلاصه داری رو دست دایی جونت بلند میشی...   عشق من....... شما عادتته که همیشه توی لیوانت هه ذره آب یا شیر یا چیزای دیگه بریزی.واسه همین زود به زود تشنه میشی.دیشب به من میگفتی :مامانی این شکم من خیلی بی ادبه. میگم چرا ؟ می گی : آخه هی آب میخورم , هی تشنه میشم......     نفس من.. چند روز پیش وقتی از...
9 اسفند 1391

بدون عنوان

عشق رویایی من..... گل نازم شکر خدا این مریضیه لعنتی تموم شد. دو روز تمام تب داشتی.ولی حالا خوب خوب شدی و دوباره شیطنتات شروع شده.خدا رو به خاطر تمام شیطونیهای تو شکر میکنم.پسرکم نمیدونی چقدر سخت بود که می دیدم بی حال روی پام می خوابی وهیچ حرفی نمی زنی.دلم واسه پرحرفیهات پر میزد...الهی هیچ بچه ای هیچ وقت مریض نشه. اینم عکسای شیطونک من....                                         ...
9 اسفند 1391

درد دل 8

گل پسر من یه ده روزی میشه که چیزی بررات ننوشتم.بردمت پیش دکتر فرهت.شما رو معاینه کرد و گفت هیچ مشکلی نداری فقط به هوای پاییز حساسی.سرفه هاتم واسه همینه.دکتر ازت پرسید : تو دختری یا پسری؟؟ بدش رو به من و بابایی گفت بچه ها تا سه سالگی نمی دونن دخترن یا پسرن.همون موقع تو خیلی باحال گفتی : آقای دکتر من پسرم .حظ کردم از این هوشت مامانی.خودمم رفتم دکتر که بهم دارو داد وگفت که تا ده روز اگه خوب نشدم دوباره برم.چند روز پیش دوباره رفتم که برام mri نوشته و امروز باید برم.     این هفته مادر جون رفته خونه ی مه معصوم شهرستان.همه ی فامیلای بابایی دهه ی عاشورا میرن اونجا.به ماهم خیلی اصرار کردن که بریم اما چون بابایی میخواس...
9 اسفند 1391

بردیایی مریضه....

پسر گلم....هستی من....عمر جاودان من امروز مریض شدی. تب داری.خیلی ناراحتم.از ساعت ده صبح تا الان روی پام بودی.هیچی نخوردی.من تنهام.بابایی صبح رفته دانشگاه.الانم مدرسه است.من مدرسه نرفتم.نمی دونم یه دفعه چه جوری مریض شدی.از صبح دارم پاشویه ات میکنم.مامانی ....تورو خدا زود خوب شو طاقت مریضیتو ندارم......                                                       پسرم بدترین روز...
9 اسفند 1391