عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

درد دل 13

عزیز دل مامانی... خاله حاتی رفت و دوباره تنها شدیم و تعطیلی شما تموم شد.این روزا دلم بدجور گرفته.اصلا دل و دماغ هیچ کاریو ندارم.توی مدرسه حوصله حرف زدن با همکارامو ندارم.بعد از رفتن حاتی کلی گریه کردم.اومدی بغلم کردی گفتی : مامانی جون غصه نخور بازم میاد . اتوبوسش زود بر میگرده .و با اون دستای نرم و کوچولوت اشکامو پاک میکردی...صبح هم که میخواستم ببرمت مهد کلی گریه کردی که من حاتیمو میخوام.چرا رفت.من که پیشش بودم چرا تعطیل نشد ...قربونت برم...دلم برای گیلانم پر میزنه..... اگه دنیا بداره صدتا خوبی             همه خوبی ایجا داره می گیلان فردا قراره بریم خواف خونه ع...
9 اسفند 1391

تولد مامان

سلام عشق من فدات بشم ماه من.الان دو هفته است که خاله حاتی اینجاست و خوش به حال شماست چون هم مهد نمیری وبه قول خودت تعطیلی( بمیرم برات که از همین سن همش نگران تعطیلیی) و هم کلی از صبح تا شب باهات بازی میکنه. دیروز تولد مامان بود و بابایی برام یه کیک خوشکل گرفته بود ویه کادو از طرف خودش و یکی هم از طرف شما.کلی ذوق کردم مامانی.اینم عکس کیک.که قبل از اینکه ما تولد رو شروع کنیم شما اینجوریش کردی.ای شککککککمو یه لاو خوشگل روش بود که همشو خوردی.....نوش جونت هستی من....کلی واسه من رقصیدی و تولدت مبارک خوندی پسسسسری ...فکر کنم عاشق شدی.آخه این شعرو از حاتی یاد گرفتی و یه جوری چشاتو تنگ میکنی وبا خودت زمزمه میکنی...
9 اسفند 1391

آخر هفته ما...

سلام عزیز ترینم                  نفسم                       عمرم                              زندگیم اون هفته مادر جون مشهد نبودن.ماهم خیلی دلمون گرفت .خونه موندیم و جایی نرفتیم.اما خیلی بهمون خوش گذشت.پنج شنبه از صبح تا شب من وشما با هم بازی کردیم.خونه رو تمیز کردیم.غذای خوشمزه پختیم و کلی...
9 اسفند 1391

مسابقه

سلام....... دوست عزیزم فهیمه جون,مامان سینا منو به این مسابقه دعوت کردن :هدفمون از درست کردن وبلاگ واسه نی نی هامون......من خیلی اهل مسابقه نیستم اما..... مثل بیشترمامانا منم هدفی جز ثبت خاطرات پسرکم نداشتم.دلم میخواد پسرم وقتی بزرگ میشه با خوندن این خاطرات,بدونه که چقدر برام مهم بوده.من با خودم فکر کردم تا وقتی پسرم بزرگ بشه,دیگه کتاب خوندن به معنی امروزی رواج نداره و آدما تمام نیازهاشونو از طریق اینترنت برطرف میکنن,پس بهتره منم واسه پسرم توی این فضای مجازی یادگاری بزارم.(آخه تا یک سالگیه بردیا واسش توی دفتر مینوشتم)..... منم این سه دوست عزیز رو به مسابقه دعوت میکنم: زهره مامان آریان جون مامان بردیا(بردیای من قشنگه...
9 اسفند 1391

آرزوی بردیای من...

گل پسرم..... ماه آسمونم.. .... دیشب وقت خواب بعد از اینکه حسابی بغلم کردی و بوسیدی،چشمای نازتو بستی که بخوابی،یه دفعه به من نگاه کردی و با یه لحن خیلی خاص گفتی: مامانی کاشکی عمو پورنگ بیاد خونه ما...... عزیزترینم دلم برای این آرزوی شیرینت سرشار از شیرینی شد.نمی دونم حال اون لحظه ام رو چه جوری بنویسم.... . . .♥♥این آرزوی گل گلکم در این راستا شکل گرفته که چند وقته بابایی براش دی وی دی های عمو پورنگ خریده و جیگر مامان روزی دو سه ساعت مشغول نگاه کردنه.البته با مامانیش     پسرم توی دنیا شیرین تر و زیبا تر از تو واسه مامان و بابا نیست ...
9 اسفند 1391

بردیا نقاش میشود...

عشق مامان... دیشب کلی با هم بازی کردیم.بعدش رفتی و دفتر و مداد رنگیهاتو آوردی و گفتی چه جوری دایره بکشم .من یکی واست کشیدم و تو هم بلا فاصله مثل خودم کشیدی.کلی ذوووووووق کردم. خیلی حس خوبی بود.خودتم با افتخار به شادی من میخندیدی. بعدش گفتم بیا خورشید بکشیم.خیلی استقبال کردی و خیلی استعداد نشون دادی.خلاصه که...حظ کردم از این نقاشیهات.باید یه جایزه واسه ماه خودم بگیرم اینم عکس اولین نقاشی پسرکم   ...
5 اسفند 1391

درد دل 11

سلام عزیز مامانی.... همین الان با زحمت فراوان صورتمو از لای دستات بیرون کشیدم و اومدم که کمی برات حرف بزنم.قبل از هر چیز بدجور عاشقتم. خیلی خودتو برام لوس میکنی.روزی هزار بار منو میبوسی و نازم میکنی.تازگیها بهم میگی مامانی جون ناز بیگلی.نمیدونم ناز بیگلی یعنی چی ولی امیدوارم یه معنای فوق العاده داشته باشه.این هفته روزای خوبی داری.مادر جون اومدن اینجا و حسابی بهت خوش میگذره.من وبابایی هم فعلا راحتیم چون شما همه ی نقشای مارو دادی به مادر جون.آخه شما کارگردانی دیگه دیشب هم عمه معصوم اومد اینجا که کلی سر کیف مصطفی کشمکش داشتین.آخرش کیف مهدتو پر کتاب و مداد کردم و دادم بهت تا غائله ختم شد. موش موش من یه عالم لغت انگلیسی یاد گرفت...
5 اسفند 1391

درد دل 14

سلام پسرک مهربون من.... . عزیز مامان این روزا علاقه ی شدیدی به لگو پیدا کردی.مدام داری یه چیزی واسمون درست میکنی.هواپیما،آپارتمان یا آدم آهنی.از صبح تا شب لگوهات توی اتاق پخشن.البته شما خیلی پسر خوبی هستی.وقتی میگم بیا بازی هرچی سر جای خودش با رضایت و ذوق فراوان هرچیزی رو سر جای خودش میذاری.باید برات از اون لگوهای بزرگ که عاشقشی بخرم.فعلا پسر خوبی باش.. حالا دیگه سه تایی با هم بازی کامپیوتری میکنیم.هر کس باخت نوبت اون یکی میشه و شما درست مثل یه مرد واقعی نوبت رو رعایت میکنی.بابایی برات یه بازی فکری خریده.یه قسمتش پازل چیدن استخوان دایناسوراست.فدات بشم مرحله های سختشم به راحتی بازی میکنی و به قول خودت پرنده میشی. آخر...
5 اسفند 1391