عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

درد دل 12

کوچولوی ناز من... این روزا خیلی خییییییییییلی مهربون شدی.همش نازم میکنی.بوسم میکنی وتوی خواب همش دنبالم میگردی.یه حرفایی میزنی که من و بابایی زا تعجب شاخ در میاریم که تو اینارو از کی شنیدی و کجا یاد گرفتی.یه عالم شعر بلدی که نمیدونم کی بهت یاد داده و یه عالم قصه از خودت در میاری.یه چن روزی هست که من آقا الاغه ام و شما آقا اسبه.کلا باید چهار دست وپا تو خونه راه بریم و با هم علف بخوریم یا اینکه شما شیری و منم روباه و باید با هم بریم شکار.شما شکار میکنی و من باید تا آخر بخورم و نباید سیر بشم.وقتی هم که خسته میشی سریع تبدیل میشی به شکارچی و مسلسلتو میاری و شکارم میکنی.پشتیارو میذاری روی هم و واسه خودت خونه درست میکنی و من وبابایی باید م...
9 اسفند 1391

بدون عنوان

دوستای خوبم قالب قبلی وبلاگمو پیدا نمیکنم. هر کس میدونه توی کدوم سایته لطفا به من بگه......مممنون ...
9 اسفند 1391

بازیهای بردیا جووونم

سلام عمر جاودان من امروز میخوام از بازیهای مورد علاقه ات برات بگم.شما الان خوابی و منم به علت بارش برف تعطیلم... عزیز مامانی ...شما شدیدا علاقه مندی که خودت رو جای دیگران بزاری.یا حتی جای اشیا.یعنی اصلی ترین بازی که طی شبانه روز ما درگیرشیم همینه.از صبح که بیدار میشی : مامانی جونی , شما بردیا باش من مامانی .بعد بهم صبحانه میدی.برام مسواک میزنی.برام شعر میخونی.بعدش من باید پیشی باشم .میای نازم میکنی من باید میو میو کنم.بعد میگی پیشی جونم چی میخوای؟من باید بگم: آب..بعد میری با هزار مشقت چهار پایه میزاری,لیوان برمیداری و برام آب میاری و من باید هههههی آب بخورم. مامانی تو بردیا باش من بابای بردیا : سوار دوچرخه میشی یا با ...
9 اسفند 1391

دخترای کلاسم

هفته قبل برف خوبی بارید.منم با شاگردام رفتم برف بازی.یخ زدم ولی به بچه ها خیلی خوش گذشت.آخرشم آدم برفی درست کردیم و عکس گرفتیم.عکساش میزارم برای یادگاری....... اینم یه عکس تکی از آدم برفیشون ...
9 اسفند 1391

برف

پسری به عشق خودت که عاشق برفی وبلاگتو برفی کردم........ خدا کنه وقتی بیدار شی خوشت بیاد. اینم یه عکس از برف بازی پارسالت.....                                                  ...
9 اسفند 1391

خبرای این هفته...

پسری..... بلاخره بارون اومد اونم چه بارونی.مدرسه بودم.بارون خیلی شدید بود.نمی دونی چه صدایی داشت.به حدی صداش بلند بود که بچه ها صدای منو نمیشنیدن.کیف کردم مامانی.دخترامم مثل خودم ذوق کرده بودن. هی میگفتن : خانم بارون خیلی دوس دارین ؟؟؟شیفت ظهر بودیم. وقتی تعطیل شدیم,توی راه برف اومده بود.همه جا حسابی سفید شده بود.شما هم به من زنگ زدی گفتی مامانی داره برف میباره..با بابایی بیام دنبالت.منم که از خدام بود.بعدش با بابایی جونی رفتیم خرید.برف خیلی عالی بود. اما برف بازی نکردیم .چون شما یه کمی سرما خوردی.غصه نخوری ماه مامان.باز برف میاد و حتما با هم میریم بازی.من خودمم عاشق برف بازیم.... دیشب مهمون داشتیم.دوتا از همکارای خ...
9 اسفند 1391

ببار ای ابر...

پسرکم... خیلی دلم هوای بارون داره.از اون بارونا که من عاشق صداش بودم.وقتی میبارید , می رفتم بیرون  , با یه استکان چای , مینشستم لب ایوون و نگاش میکردم.از اون بارونا که قبلش یه عالم صدای رعد و برق بود.که من عاشقش بودم.نمی دونم چرا  امسال , اینجا بارون نمیباره.....آه ...باران ...باران.... دلم خیلی تنگه...پسرم....مادرمو میخوام....باباییمو میخوام....داداچمو میخوام....آبجیمو میخوام...کاش الان ده سال قبل بود...همین الان میرفتم خونه ی آقاجونم.با ابجی (مادربزرگم) میرفتم باغ و برام حرف میزد... خدا بیامرزدش..چقد دلم هواشو کرد... دلم برای اتاقم تنگ شده.اتاق مجردیم.اون وقتا که هنوز تو بابایی جون تو زندگیم نبودین.نکنه فکر کنی ...
9 اسفند 1391

درد دل 10

پسر شیرین تر از جانم این روزها هرروز هزار بار به خاطر داشتن تو خدا رو شکر میکنم.از اینکه تو سالمی و باهوش و فوق العاده و....از خدا ممنونم.من خدا رو شکر میکنم و تو میگی مامانی خدا کو؟؟؟ همیشه از جوونی آرزو داشتم یه پسر شر و شیطون و ملوس داشته باشم که خدا دقیقا همینو بهم داده....شکر یک ماهی هست که عاشق کتاب شدی.البته از وقتی چهار دست وپا میرفتی عشق خاصی به کتاب داشتی. بابایی طفلک!!!! خوب یادشه....حالا هر شب تا پنج شش تا کتاب برات نخونیم نمیخوابی.تو این یکی دو هفته نه تا کتاب تازه برات خریدیم که از بس خوندیمشون هم من حفظ شدم هم بابایی و هم شما...جرات نداریم یک کلمه اش رو جا بندازیم , چون شما سریع اشتباه مارو تصحیح میکنین... ...
9 اسفند 1391