پسرکم... خیلی دلم هوای بارون داره.از اون بارونا که من عاشق صداش بودم.وقتی میبارید , می رفتم بیرون , با یه استکان چای , مینشستم لب ایوون و نگاش میکردم.از اون بارونا که قبلش یه عالم صدای رعد و برق بود.که من عاشقش بودم.نمی دونم چرا امسال , اینجا بارون نمیباره.....آه ...باران ...باران.... دلم خیلی تنگه...پسرم....مادرمو میخوام....باباییمو میخوام....داداچمو میخوام....آبجیمو میخوام...کاش الان ده سال قبل بود...همین الان میرفتم خونه ی آقاجونم.با ابجی (مادربزرگم) میرفتم باغ و برام حرف میزد... خدا بیامرزدش..چقد دلم هواشو کرد... دلم برای اتاقم تنگ شده.اتاق مجردیم.اون وقتا که هنوز تو بابایی جون تو زندگیم نبودین.نکنه فکر کنی ...