عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

درد دل 28

  عشق من.... خدا می دونه چقدر دوستت دارم و بهت افتخار میکنم.تو محبوب بی نظیر قلب منی.پسرکم نوشتن رو فراموش کردم.نمی دونم از کجا بنویسم.متاسفانه پدر بزرگ مهربانم برای همیشه از پیش ما رفت.من خاطرات شیرین زیادی باهاش داشتم.تو هم خیلی دوستش داشتی و وقتی بهت گفتم آقاجونم حالش بده و ممکنه از دنیا بره خیلی ناراحت شدی و گفتی مامانی تو رو خدا به من چیزی نگو.هر وقت می رفتیم خونشون آقاجون با ادا اطوار برات اینگلیسی حرف می زد و تو کلی کیف می کردی.همیشه واسه علی رضا تعریف می کرذی.امیدوارم حالا که واسه خودت مردی شدی و داری این مطلب رو م یخونی آقاجونم رو به یاد داشته باشی و یه فاتحه براش بخونی....مرگ تلخه پسرم ولی حقه... این روزا...
1 تير 1395

تولدت مبارک

جان جان جان تولدت مبارک پسرک نازنینم شش سالگیت مبارک. دوتا از دندونات افتاده.واکسن شش سالگی رو هم زدی.روز شماری میکنی واسه مدرسه... پ ن : خلاصه و مفید...مامان بی حوصله                                                                                                         &...
29 خرداد 1395

بدون عنوان

بهترین پسر دنیا.... عزیزکم نمی دونم چرا وبلاگ نویسی اینقدر برام سخت شده.شاید تقصیر موبایل و اینستا و تلگرامه شایدم تقصیر اون نرم افزار کم کننده حجمه که دیگه فعال نیست..نمی دونم.بهرحال اینو بدون که دلم میخواد که برات بنویسم ولی ... حالا دیگه مردی شدی واسه خودت.دوتا از دندونای شیریت افتاده.که اولیش رو شمال مامانجون واست کشید.دومیشم خودش افتاد.صبح داشتی مسواک می زدی که یهو شادی کنان دندون افتاده رو نشونمون دادی.دو شبه که با بهراد تو اتاقت میخوابی.بدون کوچکترین اذیتی.طبق معمول همیشه که برات کتاب میخونم و میخوابی این دو شبم با هم قصه خوندیم و بعدش راحت خوابیدی.بهرادم کنارت میخوابه و تو به قول خودت مواظبشی.یکبار هم تا صبح بیدا...
14 ارديبهشت 1395

به من بگین داداش بردیا...

 سلام شیرین تر از عسلم بی مقدمه برم سر اصل مطلب که همون اتفاق مهمه.چون هم طاقت خودم کمه هم دوستامون. سیزده مهر خانواده سه نفره ما چهار نفره شد و " آقا بهراد " چشمای نازشو به دنیا باز کرد.خدارو شکر که هر دو وروجکمون سالم و سرحالن امیدوارم که صالح هم باشن. از دوران بارداریم ,بعلت نبود نت چیزی نتونستم بنویسم واسه همین همه چیز موند واسه الان که شانزده روز از تولد بهرادم میگذره. شما آقا بردیای عسلی من فعلا که خیلی خوب با حضور این جوجه کنار اومدی و خیلی دوسش داری و هیچ بهانه و اذیتی نداری ولی خب همه میگن بهراد که بزرگتر و شیرین تر بشه حسودیهای تو شروع میشه.اما من میدونم که تو حسودی نمیکنی.تو مثل ...
29 مهر 1394

پیش دبستانی....

پسرک شیرینم الان گذاشتمت مهد و برگشتم خونه.صبح ساعت هفت بیدارت کردم و با ذوق و شوق فراوان آماده شدی و با هم پیاده رفتیم.چون از قبل قول گرفته بودی که حتما پیاده بریم و شعر بخونیم.تمام طول مسیر رو هم سخنرانی کردی و شیرین زبونی....توی مهد بردنت داخل کلاس پیش دو و منم نیم ساعتی توی دفتر نشستم و تماشات کردم.مربیتون خانم مریم شفاهی خیلی خانم مهربون و خوبی به نظر می رسیدن.امیدوارم دوسش داشته باشی.من از این مامانای استرسیم و میترسم نگرانیهای بی موردم روی تو تاثیر بذاره.نمی دونم باید همیشه همراهت باشم تا خلای حس نکنی یا بذارم رو پای خودت بایستی و مرد بشی.....امروز که روز اوله خودم بردمت.میخواستم خودم بیام دنبالت ولی گفتی که دوست داری با سروی...
4 مهر 1394

ما اومديم...

سلام....سلام شيرين عسل من، شاه پسر من، بردياي من... دوستاي گل و مهربونم... واااااااااااي چقدر نبوديماااا.چقدر دلم تنگ شده بود.چه اتفاقايي توي اين مدت افتاده و من ننوشتم.فكر نميكردم تلفن و اينترنت گرفتن توي اين خونه اينقدر طول بكشه.بهر حال تموم شد و ما از امروز كاملا فعال و پر انرژي با شما هستيم... برديا جونم، شما ديگه ماشالا مردي شدي واسه خودت.ديروز براي پيش 2 ثبت نامت كردم و ايشالا از چهار مهر بايد بري سر كلاس.با اينكه من و تو خاطره خوبي از مهد كودك نداريم ، ولي خوشبختانه تو خيلي ذوق داري نمي دونم تا آخر همينجور ميموني يا نه.مهد شادي.جاي قشنگي بود و مربي هاي خوبي هم داشت.اميدوارم بهترين لحظه هارو اونجا بگذروني جان...
19 شهريور 1394