هيچ عنواني وصفش نميكنه....
نازنين شيرين من... جــــــونم برات بگه كه: چهارشنبه عصر داشتيم دوتايي عمو پورنگ ميديدم،شعر كتاب ايران رو ميخوند كه توش خيلي از شمال ميگه.اونوقت تو با افسردگي تمام اين جمله هارو گفتي: ديگه اسم شمال آرومم نميكنه... ديگه تلفنم آرومم نميكنه... فقط بايد برم شمال تا آروم بشم... عينا همين جملات و....بابايي وقتي اين حالتتو ديد و اين حرفاتو شنيديه دفعه گفت :لباس بپوشين بريم!!!!!!!!!! من نزديك بود سكته كنم.به بابايي نگاه كردم و گفتم تورو خدا از اين شوخيها با من نكن.گفت نه ! شوخي نميكنم.حاضر بشين....و به همين ســــــــــــــــادگي ما حاضر شديم و راه افتاديم و رفتيم خونه ي مامان جوون باور كن هنوز باورم نميشه.انگار...