عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

درد دل 27

دلم تنگه برای گریه کردن....کجاست مادر کجاست گهواره ی من شیرینکم باز دل مادرت تنگه.این شده قصه تکراری زندگی من و وبلاگ تو.نمیدونم بعدها که این نامه هارو میخونی چی فکر میکنی .حتما با خودت میگی عجب مادر افسرده ای داشتم.اما باور کن گل یکدانه ی من ، هرگز نذاشتم که دلتنگیم روی روحیه شما و بابایی تاثیر بذاره.هرگز نذاشتم که گریه های بیصدامو شما ببینین. دلم تنگه.برای مادرم باباییم....گیلانم..بارانش..سبزه زارانش...بغض بدی دارم ...دلم های های گریه میخواد... وتو عزیزِجان مادر مدام از شمال و خونه ی مامان جون و دلبستگیهات به اونجا میگی و دلم رو بیشتر میلرزونی.فدای دلتنگیهاتم جانِ مادر....الان دیگه تعطیل شدیم.هر لحظه بخواییم میتو...
15 خرداد 1393

منِ او...

شیشه ی عمر مادر... روزهای آخر چهار سالگی رو میگذرونی و به زودی وارد پنج سالگی میشی.چقدر زود گذشت گریه های شبانه ات و وابستگی بی نظیرت به آغوش من اولین مزه چشیدنت ,اولین دندانت و اولین قدمت خوب یادم هست.چقدر محتاجم بودی و هزاران بار شکر چقدر بی نیازی از من امروز....چقدر زود بزرگ شدی جان مادر .از لحظه ای که دو خط قرمز بیبی چک رو دیدم تو شدی همدم ثانیه ثانیه ی زندگیم.نگرانی برای هر ثانیه ی وجودت و هر طپش شیرین قلبت شد همدم همیشگی قلب من... نهال کوچک من ....رشد کن...بزرگ شو.....درخت شو.....درخت.... من مال توأم...منِ تو ....وبه قول امیرخانی....منِ او.... پسرکم.... تورو کمی وابسته...
1 خرداد 1393

مرد بزرگ خونه ✿◕ ‿ ◕✿ یک پدر نمونه

همسر عزیزم، همدم تنهایی ام، به وسعت قلب مهربانت دوستت دارم.  همسر عزیزم! نمی دانم که دانستی دلیل گریه هایم را، نمی دانم که حس کردی سکوتم را ولی دانم که می دانی من عاشق بودم و هستم. وجود ساده ات بوده که من اینگونه دل بستم. عزیزم همیشه عشق من هستی و خواهی بود.  در روز مرد هدیه ام برای تو قلبی است که تا ابد می تپد. مهربانم برای بردیا بهترینی.مهربانترین بابای دنیا روزت مبارک سرم را نه ظلم می تواند خم کند ، نه مرگ ، نه ترس ، سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم می شود پدرم... ...
22 ارديبهشت 1393

بردیای ورزشکار من....

یه سلام از اعماق قلبم به سلطان یگانه ی قلبم.... یه سلام گرم و صمیمی هم به دوستان عزیزم... پسرک نازنینم این روزا حسابی ورزشکار شدی.میری کلاش ژیمناستیک.خیلی هم علاقه و استعداد داری.چند جلسه ای میشه که رفتی و منم همش توی سالن میشینم و تماشات میکنم.دختر و پسر باهمین و تقریبا هم سن و سال.چیزی که برام جالب بود اینه که دست چپ و راستتو خوب میشناسی بدون اینکه خیلی باهات کار کرده باشیم.و وقتی مربیت میگه روی دست راست یا روی دست چپ بدون اشتباه انجام میدی.الان یاد گرفتی خودتو سرسر و غنچه و سبد کنی و بالانس رو هم داری تمرین میکنی.من که خیلی راضیم و هر بار که مربی با صدای بلند تشویقت میکنه گل از گلم میشکفه الهی فدای تو بشم.قربون قلب با ...
12 ارديبهشت 1393

سلام...سلام...

سلام عزیز دلم...نفسم...عشقم...همه ی زندگیم.. سلام دوستان مهربان و گلم... وای چقدر حرف دارم از کجا بگم...چی بگم...نمی دونم...همچنان بی اینترنتیم و واقعا بد دردیه.خیلی دلم واسه دوستای گلم و نی نی های نازشون تنگ شده.واسه از بردیا گفتن هم که دیگه نگین....انارم...انار شیرینم توی خونه ی جدید همه ی کاراشو خودش انجام میده.صبح زود بیدار میشه .خودش جیش میکنه و مسواک میزنه و صورتشو میشوره.برای بیرون رفتن هم خودش لباساشو میپوشه و آماده میشه.یه دوست جدید هم پیدا کرده به اسم آقا علیرضا که تقریبا همسنشه و همسایه روبه رو مون و توی طبقه خودمونن.که کلی با هم دوستن و بازی میکنن....من الان خونه ی عمه عاطفه ام و وقت برای مفصل نوشتن ندارم.بازم میام....
29 فروردين 1393

همه چی آرومه...

سلام به شازده کوچولوی خودم سلام به دوستای گلم خیلی حرف واسه گفتن دارم اما فعلا وقت ندارم.امشب سال تحویل میشه.بردیا کمی سرماخورده است واعصابم بهم ریخته.ما الان شمالیم.سرعت اینترنت خیلی پایینه و ادم انگیزه اشو از دست میده.امیدوارم سال جدید واسه همه سالی پراز شادی سلامتی و موفقیت باشه.....چندتا عکس میذارم و توضیحات مفصل درباره ی این روزها رو میذارم واسه بعد این یه جشن کوچولوی سه تایی         اینم چهارشنبه سوری و آتیش بازی       اینم پسمل من و پیییییییییییشمکش   این هم چندتا عکس خوشگل که خودم زیر بارون انداختم تقدیم به تو بهترین خودم &nbs...
29 اسفند 1392

خونه ی جدید ما...

سلام دوستای خوبم... ما فردا از اینجا میریم خونه ی جدیدمون.روزهای تلخ و بیشتر شیرینی اینجا داشتیم.تولد سه سالگی شازده پسرمون اینجا برگذار شد و کلی ماجراها و اتفاقات خوب و بد از سر گذروندیم.حالا خودمون خونه دار شدیم.خونمونو خیلی دوست دارم.تا حالا همش توی خونه هایی با حال و اتاقهای بزرگ و ویلایی بودیم.اما خونه ی خودمون طبقه ی دوم آپارتمانه.یه کم نگران بردیا جونمم.چون اونجا یه کم کوچیکه و این مرد شمالی ما در فضاهای تنگ و کوچیک دووم نمیاره....امروز از صبح رفتیم اونجارو تمیز کردیم.طفلی بردیا هم همش همراهمون بود و تا تونست شیرین زبونی و البته خرابکاری کرد....من نهار درست کرده بودم ولی چون کارمون خیلی طول کشید بابایی به سفارش آقا بردیا برامو...
8 اسفند 1392

امان از ويروس...

شيشه ي عمر مادر... دو شنبه رفتيم بيرون.رفتم داروخانه كه برات يه شربت اشتها آور بخرم.بس كه لب به غذا نميزني مثل ني قليون لاغر شدي.اما چشمت روز بد نبينه همون چند دقيقه اي كه توي داروخانه بوديم كافي بود تا جنابعالي با قدرت بالايي كه در جذب انواع  ويروسها داري، يك ويروس وحشناك جذب كني...از دوشنبه شب تبت شروع شد و تا همين الان هنوز درگيريم.سه شنبه بردمت دكتر.گفتن تب ويروسيه و چهار پنج روز طول ميكشه و هيچ چرك و عفونتي هم نداره.فقط استامينوفن دادن و در صورت قطع نشدن تب هم ايبو بروفن....اما جونم برات بگه كه من احمق يه كم در دادن ايبو بروفن زياده روي كردم.از بس كه همكارام از خطرات تب و تشنج و...گفتن منو حسابي ترسوندن و من هم كه ديدم تبت ...
4 اسفند 1392

لفظ قلم... ✿◕ ‿ ◕✿

انارمن...شیرین من...بردیای من.. این روزا انقدر شیرین و باکلاس و لفظ  قلم حرف میزنی که من و بابایی از ذوق و کیف نمیدونیم چی بگیم.واقعا از حرف زدنت کیف میکنم.دایره واژگانت خیلی وسیعه و خیلی به موقع از کلمات فعلها و مترادفات استفاده میکنی...اینم چند تا از شکرریزیهات...فدای تو بشم من... میدونین من کی ام؟ بردیا طلایی پلیس کونگ فو کار کاراته باز قهرمان دینــــــــــــا دیگه هیچ کس از پس من برنمیاد من سرشار از انرژی ام حالا که با من بازی کردی روحیه ام بهتر شد...  مامانی ببین ...عضله اس!!!! این حرفت باید بررسی بشه!!!! میدونی زندگی یعنی چی؟؟؟ یعنی رو یه بالش دراز بکشی کارتون ببینی و با قمقمه...
23 بهمن 1392

جشن کتــــــــــــــاب

سلام به شهد شیرین زندگی ما....آقا بردیا... سلام به دوستان بهتر از گلم... عزیز دلم این عکسایی که الان قراره ببینی مال جشن کتابه.فکر نکنی منظورم جشنواره ای،نمایشگاهی چیزیه ها...این اسمو خودت برای جشنی انتخاب کردی که خودمون دوتایی برگذار کردیم و با دوتا کلوچه و چندتا چوب کبریت و کلی کتاب یه عالمه شادبودیم... چند روز پیش وقتی از خواب عصر بیدار شدم،دیدم کامیونت پر از کتاب کردی و منتظری تا ما بیدار بشیم و برات بخونیم.من و بابایی هم تا جایی که در توان داشتیم برات خوندیم.اما تو خسته نمیشدی.تمام کتابهارو رو زمین پخش کردی و وسطشون نشستی و گفتی امروز روز جشن کتابه و فقط باید کتاب بخونیم..منم لباساتو عوض کردم که برای جشنت مناسب باشه ...
10 بهمن 1392