عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

بردیای ورزشکار من....

یه سلام از اعماق قلبم به سلطان یگانه ی قلبم.... یه سلام گرم و صمیمی هم به دوستان عزیزم... پسرک نازنینم این روزا حسابی ورزشکار شدی.میری کلاش ژیمناستیک.خیلی هم علاقه و استعداد داری.چند جلسه ای میشه که رفتی و منم همش توی سالن میشینم و تماشات میکنم.دختر و پسر باهمین و تقریبا هم سن و سال.چیزی که برام جالب بود اینه که دست چپ و راستتو خوب میشناسی بدون اینکه خیلی باهات کار کرده باشیم.و وقتی مربیت میگه روی دست راست یا روی دست چپ بدون اشتباه انجام میدی.الان یاد گرفتی خودتو سرسر و غنچه و سبد کنی و بالانس رو هم داری تمرین میکنی.من که خیلی راضیم و هر بار که مربی با صدای بلند تشویقت میکنه گل از گلم میشکفه الهی فدای تو بشم.قربون قلب با ...
12 ارديبهشت 1393

سلام...سلام...

سلام عزیز دلم...نفسم...عشقم...همه ی زندگیم.. سلام دوستان مهربان و گلم... وای چقدر حرف دارم از کجا بگم...چی بگم...نمی دونم...همچنان بی اینترنتیم و واقعا بد دردیه.خیلی دلم واسه دوستای گلم و نی نی های نازشون تنگ شده.واسه از بردیا گفتن هم که دیگه نگین....انارم...انار شیرینم توی خونه ی جدید همه ی کاراشو خودش انجام میده.صبح زود بیدار میشه .خودش جیش میکنه و مسواک میزنه و صورتشو میشوره.برای بیرون رفتن هم خودش لباساشو میپوشه و آماده میشه.یه دوست جدید هم پیدا کرده به اسم آقا علیرضا که تقریبا همسنشه و همسایه روبه رو مون و توی طبقه خودمونن.که کلی با هم دوستن و بازی میکنن....من الان خونه ی عمه عاطفه ام و وقت برای مفصل نوشتن ندارم.بازم میام....
29 فروردين 1393

همه چی آرومه...

سلام به شازده کوچولوی خودم سلام به دوستای گلم خیلی حرف واسه گفتن دارم اما فعلا وقت ندارم.امشب سال تحویل میشه.بردیا کمی سرماخورده است واعصابم بهم ریخته.ما الان شمالیم.سرعت اینترنت خیلی پایینه و ادم انگیزه اشو از دست میده.امیدوارم سال جدید واسه همه سالی پراز شادی سلامتی و موفقیت باشه.....چندتا عکس میذارم و توضیحات مفصل درباره ی این روزها رو میذارم واسه بعد این یه جشن کوچولوی سه تایی         اینم چهارشنبه سوری و آتیش بازی       اینم پسمل من و پیییییییییییشمکش   این هم چندتا عکس خوشگل که خودم زیر بارون انداختم تقدیم به تو بهترین خودم &nbs...
29 اسفند 1392

خونه ی جدید ما...

سلام دوستای خوبم... ما فردا از اینجا میریم خونه ی جدیدمون.روزهای تلخ و بیشتر شیرینی اینجا داشتیم.تولد سه سالگی شازده پسرمون اینجا برگذار شد و کلی ماجراها و اتفاقات خوب و بد از سر گذروندیم.حالا خودمون خونه دار شدیم.خونمونو خیلی دوست دارم.تا حالا همش توی خونه هایی با حال و اتاقهای بزرگ و ویلایی بودیم.اما خونه ی خودمون طبقه ی دوم آپارتمانه.یه کم نگران بردیا جونمم.چون اونجا یه کم کوچیکه و این مرد شمالی ما در فضاهای تنگ و کوچیک دووم نمیاره....امروز از صبح رفتیم اونجارو تمیز کردیم.طفلی بردیا هم همش همراهمون بود و تا تونست شیرین زبونی و البته خرابکاری کرد....من نهار درست کرده بودم ولی چون کارمون خیلی طول کشید بابایی به سفارش آقا بردیا برامو...
8 اسفند 1392

جشن کتــــــــــــــاب

سلام به شهد شیرین زندگی ما....آقا بردیا... سلام به دوستان بهتر از گلم... عزیز دلم این عکسایی که الان قراره ببینی مال جشن کتابه.فکر نکنی منظورم جشنواره ای،نمایشگاهی چیزیه ها...این اسمو خودت برای جشنی انتخاب کردی که خودمون دوتایی برگذار کردیم و با دوتا کلوچه و چندتا چوب کبریت و کلی کتاب یه عالمه شادبودیم... چند روز پیش وقتی از خواب عصر بیدار شدم،دیدم کامیونت پر از کتاب کردی و منتظری تا ما بیدار بشیم و برات بخونیم.من و بابایی هم تا جایی که در توان داشتیم برات خوندیم.اما تو خسته نمیشدی.تمام کتابهارو رو زمین پخش کردی و وسطشون نشستی و گفتی امروز روز جشن کتابه و فقط باید کتاب بخونیم..منم لباساتو عوض کردم که برای جشنت مناسب باشه ...
10 بهمن 1392

هيچ عنواني وصفش نميكنه....

نازنين شيرين من... جــــــونم برات بگه كه: چهارشنبه عصر داشتيم دوتايي عمو پورنگ ميديدم،شعر كتاب ايران رو ميخوند كه توش خيلي از شمال ميگه.اونوقت تو با افسردگي تمام اين جمله هارو گفتي: ديگه اسم شمال آرومم نميكنه... ديگه تلفنم آرومم نميكنه... فقط بايد برم شمال تا آروم بشم... عينا همين جملات و....بابايي وقتي اين حالتتو ديد و اين حرفاتو شنيديه دفعه گفت :لباس بپوشين بريم!!!!!!!!!! من نزديك بود سكته كنم.به بابايي نگاه كردم و گفتم تورو خدا از اين شوخيها با من نكن.گفت نه ! شوخي نميكنم.حاضر بشين....و به همين ســــــــــــــــادگي ما حاضر شديم و راه افتاديم و رفتيم خونه ي مامان جوون باور كن هنوز باورم نميشه.انگار...
2 بهمن 1392

♥♥♥♥دايي جـــــــــــــــــــــــوني تولدت مبارك♥♥♥♥

دايي جوووووووووون يكي يه دونه ما ...داداش ناز بهتر از گلم 30/دي ماه/ 1378به دنيا اومد و شد داداشي ما يعني سه تا خواهر كه جونشون واسه داداشي در ميرفت.... داداشي عاشقتم ...تولدت مبارك   ...
1 بهمن 1392

خبر داغ...

سلام دنیای من...زندگی من...بردیا ی من.. پسرک مهربونم...بالاخره خدا یکی از فر شته های زمینیشو برای ما فرستاد.خانم خلاصی مهربون.خانمی که کارگر مهدتون بودن و به علت درد پا از کار مهد انصراف دادن قراره پرستار شما بشن و از شنبه برای نگهداری از زیباترین گل دنیای من یعنی خودت، میان خونه ی ما... اون روزی که دستت توی مهد سوخته بود.خیلی دلم شکست.با دل دردمند و شکسته بعد از نماز کلی گریه کردم و از خدا خواستم کمکم کنه و یکی از آدمهای مهربونش رو برای کمک به ما بفرسته چون هر دومون حسابی خسته و داغون بودیم.چند روز پیش یکدفعه یاد خانم خلاصی افتادم.با هزاربدبختی شمارشو پیدا کردم وبا هزار نذر ونیاز زنگ زدم و قرار گذاشتیم و اومدن اینجا و توافق کر...
7 آذر 1392

سرزمین عجایب...

خوشگل پسرم... این عکسا مال هفته قبله که الان برات میذارم تا بعدا که میبینی یاد شادیهات بیفتی.بیشتر عاشق بازیهای کامپیوتری بودی که کارت امتیاز میدن.دلیل رفتن مون هم این بود که میخواستی با بابایی بولینگ بازی کنی اما وقتی بابایی کارت برای بولینگ کشید رفتی سراغ بازیهای دیگه وبابایی تنها بازی کرد وچقدر هم عالی، مدام جایزه میگرفت وبازیش ادامه پیدا میکرد...با هم قطار سوار شدیموحسابی بهم خوش گذشت.وقتی وارد تونل شدیم یه غرش کردی که همه ی موجودات ترسناک بترسن.دو سه باری هم جرثقیل جایزه بازی کردی وبرنده نشدی.اسم جرثقیل جایزه روهم از آقای خرچنگ یاد گرفتی... عشق من اول خودتوبا این زیر پوش ببین: حالا بردیای گیتاریست: ...
18 آبان 1392