عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

روزای اول ....

سلام به پسرک ناز و باهوش خودم... این پست خبرای روزایی که تازه رسیدیم و بابایی هنوز برنگشته بود خونه.... یه روز من و بابایی تنهایی رفتیم صومعه سرا و برای شما یه کیک کوچولو گرفتیم تا دوباره کنار خانواده من برات تولد بگیریم.همون شب عمو ایوبم با خانواده اش اومدن اینجا و ما هم همون شب بدون آمادگی های لازم تولدت رو برگذار کردیم.خیلی خوب بود و بهت خیلی خوش گذشت.خاله ها ت و دختر عموهام حسابی برات رقصیدن و جیغ و دست وشادی به پا کردن.شما هم کلی رقصیدی.رقصت هم به این شکله که باسرعت زیاد دور خودت میچرخی و دستاتو توی هوا تکون میدی.من که عاشق رقصتم. فشفشه هم روشن کردی و با عمو تمام بادکنک هارو ترکوندین.شب خوبی بود و خوش گذشت... یه روز...
19 تير 1392

کوچه..

فکر میکنید همین الان یعنی ساعت ده شب بردیا کجاست؟؟ بله....محاله بشه حدس زد....ایشون همین الان در کوچه مشغول بازی با دوستانشون هستن....وقتی صدای بچه ها اومد التماسهای بردیا هم برای راضی کردن ما شروع میشه و در برابر زبان بازیهای بردیا کیه که تاب بیاره!!! اینم عکساشون که الان گرفتم ... ...
25 خرداد 1392

مهد کودک بردیایی

سلام نازدونه مامانی... بلاخره مهدکودک رفتن تموم شد.صبح زود بیدار شدن تموم شد.و ایشالا ویروس گرفتنم تموم شد... از یک سال و سه ماهگی گذاشتمت مهد.همیشه برای زهراجون دعا میکنم که ایشالا خوشبخت باشه.من برای پیدا کردن یه مهد و مربی خوب تمام شهرو زیر پا گذاشتم.یه روز که دیگه ناامید شده بودم ، تو مهد گلهای زندگی زهراجون دیدم.شما تو بغلم گریه میکردی.زهرا جون اومد طرفمون و تو رو ازم گرفت تو خیلی راحت رفتی تو بغلش.تورو برد تو حیاط و تو اصلا گریه نکردی.دوستش داشتی و من تقریبا با خیال راحت تو رو بهش سپردم....الان دو ساله که زهرا جون پرستار شماست و فقط به خاطر تو شده مربی نوپاها...سال دیگه هم قراره بیاد خونمون و تو رو نگه داره... ...
23 خرداد 1392

بردیا در ارتکند

آقا آقاها....               پسرپسرا...                             جیگر طلا..... سلام.خوبی نفس مامانی؟بزار یه چیز جالب برات بگم: چند روز پیش برات بستنی یخی یا به زبان گیلکی ایسکمو ، درست کردم.شمام با روشهایی که خیلی خوب بلدی اغفالم کردی وبستنی به دست رفتی کوچه تا در کنار به قول خودت دوستات باشی.منم مشغول کارام شدم.چند دقیقه بعد برگشتی و با خوشحالی  گفتی که : من همه ی بستنیمو خوردم.به همه ی دوستامم دادم.من میگم :...
16 خرداد 1392

شب آرزوها...

امشب یه جورایی تولد بردیا ست. آ خه بردیا جوووونم در شب آرزوها به دنیا اومده. تولدت مبارک عشق من... دوستای ناز بردیا امیدوارم همه به آرزوهای قشنگتون برسین و همیشه سلامت باشین     ...
26 ارديبهشت 1392

یه جمعه عالی...

عشق مامانی... از جمعه برات بگم: روز جمعه خواهرا و برادرای بابایی با خانواده هاشون و مادر جون مهمون ما بودن.تقریبا بیست و دو نفر بودیم.همه باهم رفتیم غرقابزار.خیییییییلی خوش گذشت.مخصوصا به شما.هوا عالی بود.هر پنج دقیقه آفتاب تبدیل به بارون میشد و برعکس.ما هم همچنان تو بارون نشستیم....                         عصر هم که همه رفتن.من و بابایی تو کوچه مشغول بدرقه و خداحافظی بودیم و شما سخت مشغول شستن ماشین بابایی.وقتی اومدیم تو حیاط کل ماشین تا جایی که دستت می رسید کفی بود.ما کلی ذوق کردیم و شما باغرور: ما اینیم دیگه... آخر شب هم حوصله تو...
8 ارديبهشت 1392