روزای اول ....
سلام به پسرک ناز و باهوش خودم... این پست خبرای روزایی که تازه رسیدیم و بابایی هنوز برنگشته بود خونه.... یه روز من و بابایی تنهایی رفتیم صومعه سرا و برای شما یه کیک کوچولو گرفتیم تا دوباره کنار خانواده من برات تولد بگیریم.همون شب عمو ایوبم با خانواده اش اومدن اینجا و ما هم همون شب بدون آمادگی های لازم تولدت رو برگذار کردیم.خیلی خوب بود و بهت خیلی خوش گذشت.خاله ها ت و دختر عموهام حسابی برات رقصیدن و جیغ و دست وشادی به پا کردن.شما هم کلی رقصیدی.رقصت هم به این شکله که باسرعت زیاد دور خودت میچرخی و دستاتو توی هوا تکون میدی.من که عاشق رقصتم. فشفشه هم روشن کردی و با عمو تمام بادکنک هارو ترکوندین.شب خوبی بود و خوش گذشت... یه روز...