عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

بردیا در موزه میراث روستایی گیلان

سلام شاه پسر من... عزیزترینم دیروز شبکه چهار یه مستند درباره ی موزه میراث روستایی گیلان پخش میکرد.بسیار زیبابودودلم بسیار هوای گیلانم  ومادربزرگم روکرد. مادر بزرگ مهربونم که خدا رحمتش کنه توی خونه ی قدیمیشون یه اتاقی داشت که پربود از خوراکی هایی که خودش از باغش چیده بود.و یه چاله ی کوچیکی هم داشت که توش آتیش درست میکرد وغذا میپخت.خیلی مهربون بود...خدا رحمتش کنه... وقتی شما نه ماهت بود بابایی مارو برد موزه گیلان.خیلی قشنگ بود.خونه هایی که قدمتشون هفتاد هشتاد سال میرسه، از جاهای مختلف گیلان جمع کردن وآوردن داخل یک قسمتی از جنگل سراوان و دوباره اونهاروچیدن.فوق العاده است.تمام وسایل و تزیناتی که قدیما استفاده می شده میشه اونجا...
9 آبان 1392

از قربان تا غدیر...

ســـــــــــــــــــــــــــلام...                                                                          به بردیا جونم...                                                             به دو...
4 آبان 1392

چله نشین عشق توام...

خدایا... مستجاب کن دعای مادری را که هیچ آرزوئی جز خوشبختی و هیچ هدیه ای جز عشق و محبت برای فرزندش ندارد …و شاید … فرزند هرگز نداند ! بردیای ناز من چهل ماهه شد....                                                          به این مناسبت زیبا من و بابایی یه جشن خیلی کوچولو برات گرفتیم که خیلی خوشت اومد و حسابی سورپرایز شدی.فدای اون خنده های قشنگت بشم..فدای...
23 مهر 1392

بردیای کتاب خون مامان....

شیشه عمـــــــــــــرم سلام پسرک نازنینم امیدوارم خوب خوب خوب باشی.الان که دارم  برات مینویسم تو راحت خوابیدی و بابایی هم رفته مدرسه.منم از هفت صبح بیدار شدم و نهار درست کردم و گردگیری کردم و وسایل مدرسه رو آماده کردم.تو و بابایی دیروز تعطیل بودین.کلا سه شنبه ها تعطیلین و چهارشنبه هایی که من شیفت ظهرم ـ مثل الان ـ بابایی ساعت ده میاد خونه و شما باز تعطیل میشی.بنابراین امسال یه هفته سه روز میری مهد ویه هفته چهار روز.امسال سال خوبیه....امیدوارم....البته شاگردام بینهایت ضعیفن و از این بابت واقعا نگرانم.من تمام سعیمو میکنم بقیه اش با خداست... واما پسرک ملوس من... این روزا سعی میکنم کیفیت کنار هم بودن مون رو بالا بب...
10 مهر 1392

یه هفته است که خونه ایم...

سلام به گل ناز مامان...                                    عسل خودم.... پسر مامانی همون طور که از پست های قبلی متوجه شدی الان یه هفته ای میشه که خونه ی خودمونیم.البته من انقدر دلم تنگ شده که انگار یک ماهه برگشتیم.هرچقدر که بیشتر اونجا میمونیم ،برگشتن و دل کندن سخت تر میشه...ولی خب، چه میشه کرد.اینجا همه چیز خوبه فقط دوریه که اذیت مون میکنه...منم خیلی دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود.  این بار از راه تهران برگشتیم.شما که مثل بابات خوش مسافرتی و اصل...
18 شهريور 1392

تولد بهترین بابای دنیا...

 پسر طلای من... فردا تولد بابایی جونه.ما هم مثل هر سال براش کادو و کیک گرفتیم و قراره فردا جشن بگیریم . عزیز ترینم ، با یک دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم و پیشانی بر خاک می گذارم و خداوند را شکر می کنم که ما را با یکدیگر آشنا کرد آرزو می کنم در لحظه لحظه زندگی مشترکمان در کنار فرزندمان عاشقانه و صادقانه به پیوندی که بسته ایم تا ابد وفادار باشیم . . . همسر خوبم، جان به ذهنم سپرده ام که غیر از تو به کسی فکر نکنم به چشمانم یاد داده ام که جز تو نبیند و در سالروز تولدت هدیه ام برای تو قلبی است که تا ابد به عشق تو می تپد . . . خوشبختی من در بودن باتو است و روز رسیدن به تو تقدیر خوشبختی...
31 مرداد 1392

امید جانم ز سفر باز آمد...

بابایی اومد... ما خوشحالیم... بردیا خوشحاله...                                                    خدایا شکرت...خدایا ممنونیم که باباییمونو سالم به ما رسوندی...خدایا سایه ی بابایی هارو همیشه رو سر خونوادشون نگه دار...خدایا به زندگی همه ی نی نی ها شادی و سلامتی بده...                      &nb...
15 مرداد 1392

در راه شمال...

سلام به گل نازم عزیزم الان یه هفته است که خونه مامان جونیم.زبان من از گفتن اینکه چقدر اینجا بهت خوش میگذره قاصره.توی راه هم خیل به ما خوش گذشت.از مسیر توسکستان اومدیم که فوق العاده زیبا بود.بابایی کلی کیف کرد.مسیرش پر از سروهای مخروطی خوشگل بود.بعد از اون مسیر زیبا ...قرار بود خودمون نهار بپزیم ولی بابایی یه دفعه تصمیم گرفت که بریم اکبر جوجه.آخه میدونی گلم بابایی اگه تو این راه شمال اکبر جوجه نخوره اصلا مسافرت بهش نمیچسبه.عصر هم رفتیم لب دریاو سه تایی شنا کردیم و چایی خوردیم.هوا خیلی عالی بود و خیلی خوش گذشت.ایندفعه چون مامانم اینا منتظرمون نبودن راحت میتونستیم تفریح کنیم.آخه همیشه بابایی به خاطر اینکه مامان جونی اینا منتظرن یک ضرب...
6 مرداد 1392

نیمه ی پر لیوان...

سلام عشق شیرین من... یه سلام مخصوص هم به دوستای گلم... پ سر طلای من، الان دقیقا بیست روزه که بابایی رو ندیدیم.فکر کن!!! یک امر محال اتفاق افتاده.نمی دونم چطوری افسرده نشدم....البته میدونما...به خاطر اینکه جایی که هستیم جای خوبیه.ایندفعه میخوام از نیمه ی پر لیوان واست بگم: اینجا من در اوج بیکاری و استراحت مطلق به سر میبرم.شبها تا سحر بیداریم و روزها تا ظهر خوابیم و البته شما هم نقل مجلسی و پا به پا با ما همراهی.شبها با خاله ها توی اتاقشون ـ یا اتاق حاتی یا فاطی ـ جمع میشیم و کلی با هم میگیم و میخندیم.از قدیما و از خاطره هامون حرف میزنیم.نمیدونی این حرف زدنا چه کیفی داره.بیشتر عصرها هم من و مامان جون توی ایوون میشینیم و درد د...
3 مرداد 1392