عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

تعطیلات....خونه ی مامان جون

پسر طلای مامان... سلام جوجه ی نازم.رسیدیم به ادامه ماجرای عید و تعطیلات.تمام تعطیلات نوروز ما در گوراب زرمیخ، خونه مامان جون گذشت.اونجا جنابعالی انقدر سرت گرم و شلوغ بود که حتی واسه غذا خوردن وقت نداشتی.همش مشغول بازی بودی.یا تو حیاط مشغول موتورسواری یا در حال بازی با دایی یا خاله ها!البته ،شما علاقه شدیدی به باباجونت داری و تقریبا هرجا بابا جون می رفتن،دنبالشون میرفتی و فندک به دست ،یکسره براشون سیگار روشن می کردی. چهارشنبه سوری تو حیاط هفت تا آتیش درست کردیم.دایی کلی ترقه و منور و ...گرفته بود.کلی خوش گذشت.اما شما یه کم میترسیدی.همش میگفتی بزارین من همینجا روی ایوون بشینم.ولی بابایی و باباجون بغلت کردن و از روی آتیش پریدین.رو...
25 فروردين 1392

سلام...

ما اومدیم.... من و بردیا با یه عالم  حرف جدید و عکسای خوشگل برگشتیم.... سال نو رو به همه ی دوستای مهربونم تبریک میگم.امیدوارم سالی سرشار از خوشی برای همه باشه. خونه ی مامان جون به نت وصل نبودیم.کلی دلم تنگ شده بود. تو پست بعدی کلییییییییی درد دل دارم براتون....   ...
19 فروردين 1392

یه خاطره قدیمی

پسر خوشگلم....شیرینی دنیای من.....همه ی وجودم..... فردا هفت ماهت تموم میشه و وارد ماه هشتم زندگی زیبات میشی الان چند وقته که یاد گرفتی دستت رو به وسایل بگیری و بلند بشی.خیلی خوشت میاد که می تونی بایستی.تازگیها عاشق موهات شدی.یه شونه خوشگل داری که دستت میگیری و مدام موهاتو شونه میکنی.البته شما عاشق کشیدن موهای منو بابایی هم هستی. حالا دیگه خیلی شیطون شدی.تند تند میای تو آشپزخونه و در سطل قند و برنج رو برمی داری وهمه جا رو به هم میریزی.دستت رو به کابینت و گاز میگیری وبلند میشی و تمام آشپزخونه رو طی میکنی.می ترسم آخرش بیفتی و اون دوتا دندون نازتو بشکنی. امروز اینجا برف بارید.بردمت پشت پنجره که برف ببینی.تو هم دستتو میکشیدی به شیش...
17 اسفند 1391

واژه های مخصوص بردیا جوونی2

بردیا جوونم ، عزیزترین مامانی از اولین لحظه تولدت تا الان همه کارات برام شیرین و جذاب بوده، نشستنت ، راه رفتنت ، خنده هات و......از همه جذاب تر حرف زدنت.عاشق شیرین زبونیهاتم.بعضی وقتا حرفایی میزنی که شاخ در میارم که تو این کلماتو از کجا یاد گرفتی....چند روزی هست که ورد زبونت این جمله ها شده : مشترک مورد زدر خاموش میباشد چراغها را خاموش کنید. درب خورو باز میباشد. اینم کلمه های خاص خودت تربچه ی من : هاما هاماپا   هواپیما  توفولو  کوچولو سوواده جون  سودابه جون ششمیر  شمشیر مارلومک  مارمولک خوش میذگره  خوش میگذره شغلم  شلغم هه ذره  یه ذره ...
9 اسفند 1391

شاعر کوچولو

مامانی جونی آخه تو چقد شیرینی، چقد بلایی.فدات بشم. هر شعری بهت یاد میدم یه جور دیگه در میاریش.تازگیها                                      خودت شعر میگی.   اینم یکی از شعرهای معروف شما:     بستنی........بستنی بستنی آی بستنی دبیا(بردیا) تورو بخوره؟؟؟؟؟؟؟ آره آره   عاشقتم عشق من     ...
9 اسفند 1391

اولین های بردیایی

برای اولین بار اولین لبخند تو :صبح روز هفده مرداد سرسفره صبحانه توی بغل بابایی در حالی خندیدی که ما بیست ویک روز واسه لبخندت انتظار کشیدیم. خنده با صدای بلند : سه ماهه بودی یک دور غلت کامل زدی :  چهار ماهه بودی                                                               توانستی بنشینی : در پنج ماهگی شروع به...
9 اسفند 1391

بردیای شمالی

پسر عزیز تر از جانم این هفته خیلی بهت خوش گذشت.دوبار رفتیم دریا.کلی شنا کردی کلی هم با ماسه ها بازی کردی میگفتی من ماهی شدم.توی آب تورو می چرخوندم و حسابی کیف می کردی. عاشششششششقتم ماهی من یه شبم رفتیم پارک و خیییلی بازی کردی.با هم تاب سوار شدیم و سرسره بازی کردیم. تو عاشق پارکی.همش میری پشت فرمون ماشین میشینی میگی بریم پارک پسرک من دیگه حسابی شمالی شدی.درار میخوری.ماهی شورو زیتون میخوری.میری توی باغ واسه خودت گوجه و خیار میچینی.عاشق حلزون و سنجاقک و.... هستی.بیچاره ها از دستت آسایش ندارن .کلی برات منبر میریم که اذیتشون نکنی ولی......امروز بابایی برات یه حلزون پیدا کرد.یه عالم ذوق کردی. عشق مامانی،بردیایی من ای...
9 اسفند 1391