عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

بازیهای بردیا جووونم

سلام عمر جاودان من امروز میخوام از بازیهای مورد علاقه ات برات بگم.شما الان خوابی و منم به علت بارش برف تعطیلم... عزیز مامانی ...شما شدیدا علاقه مندی که خودت رو جای دیگران بزاری.یا حتی جای اشیا.یعنی اصلی ترین بازی که طی شبانه روز ما درگیرشیم همینه.از صبح که بیدار میشی : مامانی جونی , شما بردیا باش من مامانی .بعد بهم صبحانه میدی.برام مسواک میزنی.برام شعر میخونی.بعدش من باید پیشی باشم .میای نازم میکنی من باید میو میو کنم.بعد میگی پیشی جونم چی میخوای؟من باید بگم: آب..بعد میری با هزار مشقت چهار پایه میزاری,لیوان برمیداری و برام آب میاری و من باید هههههی آب بخورم. مامانی تو بردیا باش من بابای بردیا : سوار دوچرخه میشی یا با ...
9 اسفند 1391

خبرای این هفته...

پسری..... بلاخره بارون اومد اونم چه بارونی.مدرسه بودم.بارون خیلی شدید بود.نمی دونی چه صدایی داشت.به حدی صداش بلند بود که بچه ها صدای منو نمیشنیدن.کیف کردم مامانی.دخترامم مثل خودم ذوق کرده بودن. هی میگفتن : خانم بارون خیلی دوس دارین ؟؟؟شیفت ظهر بودیم. وقتی تعطیل شدیم,توی راه برف اومده بود.همه جا حسابی سفید شده بود.شما هم به من زنگ زدی گفتی مامانی داره برف میباره..با بابایی بیام دنبالت.منم که از خدام بود.بعدش با بابایی جونی رفتیم خرید.برف خیلی عالی بود. اما برف بازی نکردیم .چون شما یه کمی سرما خوردی.غصه نخوری ماه مامان.باز برف میاد و حتما با هم میریم بازی.من خودمم عاشق برف بازیم.... دیشب مهمون داشتیم.دوتا از همکارای خ...
9 اسفند 1391

شعرهای بردیایی

دردونه ی من..... لب تاب رو روشن میکنی و واسه خودت آهنگ گوش میدی.تازگیها عاشق شعر شدی.همش میگی مامانی بخون.بابایی یه نرم افزار شاهنامه نصب کرده که شعرهای شاهنامه رو با صدای قشنگی میخونه .شما همش این نرم افزار رو باز میکنی و از صداش میترسی.اما....دیروز که توی آشپزخونه کنار من مشغول بازی بودی یه دفعه شنیدم که داری میخونی : به نام خداوند جان و خرد.... نمی دونی چه ذوقی کردم.البته بابایی گفت که باهات کار کرده.مامانی خییییلییییی کیف کردم.فدات بشم من الههههی تازه جوجه ی نازم, شعر حسنی رو هم خودت حفظ کردی بدون کمک من و بابایی.وقتی شروع کردی به خوندنش خیلیی تعجب کردم.باهات قهر کرده بودم.وقتی صدام زدی مامانی گفتم : مامانی نگو.تو گف...
9 اسفند 1391

بدون عنوان

عشق رویایی من..... گل نازم شکر خدا این مریضیه لعنتی تموم شد. دو روز تمام تب داشتی.ولی حالا خوب خوب شدی و دوباره شیطنتات شروع شده.خدا رو به خاطر تمام شیطونیهای تو شکر میکنم.پسرکم نمیدونی چقدر سخت بود که می دیدم بی حال روی پام می خوابی وهیچ حرفی نمی زنی.دلم واسه پرحرفیهات پر میزد...الهی هیچ بچه ای هیچ وقت مریض نشه. اینم عکسای شیطونک من....                                         ...
9 اسفند 1391

تولد مامان

سلام عشق من فدات بشم ماه من.الان دو هفته است که خاله حاتی اینجاست و خوش به حال شماست چون هم مهد نمیری وبه قول خودت تعطیلی( بمیرم برات که از همین سن همش نگران تعطیلیی) و هم کلی از صبح تا شب باهات بازی میکنه. دیروز تولد مامان بود و بابایی برام یه کیک خوشکل گرفته بود ویه کادو از طرف خودش و یکی هم از طرف شما.کلی ذوق کردم مامانی.اینم عکس کیک.که قبل از اینکه ما تولد رو شروع کنیم شما اینجوریش کردی.ای شککککککمو یه لاو خوشگل روش بود که همشو خوردی.....نوش جونت هستی من....کلی واسه من رقصیدی و تولدت مبارک خوندی پسسسسری ...فکر کنم عاشق شدی.آخه این شعرو از حاتی یاد گرفتی و یه جوری چشاتو تنگ میکنی وبا خودت زمزمه میکنی...
9 اسفند 1391

آخر هفته ما...

سلام عزیز ترینم                  نفسم                       عمرم                              زندگیم اون هفته مادر جون مشهد نبودن.ماهم خیلی دلمون گرفت .خونه موندیم و جایی نرفتیم.اما خیلی بهمون خوش گذشت.پنج شنبه از صبح تا شب من وشما با هم بازی کردیم.خونه رو تمیز کردیم.غذای خوشمزه پختیم و کلی...
9 اسفند 1391

بردیا نقاش میشود...

عشق مامان... دیشب کلی با هم بازی کردیم.بعدش رفتی و دفتر و مداد رنگیهاتو آوردی و گفتی چه جوری دایره بکشم .من یکی واست کشیدم و تو هم بلا فاصله مثل خودم کشیدی.کلی ذوووووووق کردم. خیلی حس خوبی بود.خودتم با افتخار به شادی من میخندیدی. بعدش گفتم بیا خورشید بکشیم.خیلی استقبال کردی و خیلی استعداد نشون دادی.خلاصه که...حظ کردم از این نقاشیهات.باید یه جایزه واسه ماه خودم بگیرم اینم عکس اولین نقاشی پسرکم   ...
5 اسفند 1391